نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

به گمونم

من همیشه گمان کرده‌ام رابطه‌های خوب مادرزادی خوبند. هنوز هم گمانم همان است. 


صبوحی

از جزوهٔ دوست‌داشتنیم عکس گرفتم. صفحه به صفحه. خسته شدم اون آخراش و اومدم صفحه‌های آخرو بی‌خیال شم. اما نمی‌شد که جزوه دم‌بریده بمونه. 

آخرین  عکس ارزید به آخرین صفحه که  اون گوشهٔ بالاش نوشته بودم:


به پرواز شک کرده بودم

به هنگامی که شانه‌هایم 

از توان سنگین بال 

خمیده بود


You're here, there's nothing I fear

آن صحنه از تایتانیک را به خاطر بیاورید که رز میخواهد خودش را از کشتی بیندازد توی دریا و جک سر می‌رسد و باقی ماجرا.

حالا یک جایی دم‌دست توی ذهنتان نگهش دارید تا جانم برایتان بگوید امروز چی شد.

یک پل هوایی سر خیابان ماست که بی‌تردید یکی از مکان‌های خیلی خیلی مورد علاقهٔ من در همهٔ گُندگی این جهان هستی است. کمتر پیش می‌اید از رویش رد بشوم و وسطش نایستم و به درازای بزرگراه و عبور ماشین‌ها و تک تک چراغ‌های اطراف و آسمان و آسفالت زیر پایم و مردمی که از بغلم رد می‌شوند و پنجره‌های ساختمان‌ها و الباقی خیره نشوم.

امروز خلوت بود و نم نم بارانی هم می‌زد و غروب هم که سفره پهن کرده بود به چه بزرگی. نمی‌شد همین‌جوری از پل گذشت. از چپ و راست بررسی‌اش کردم، بالا و پایین، از هر زاویه ای که تا حالا از دیدم پنهان مانده بود. حواسم بود سه تا پلیس راهنمایی و رانندگی خیره شده‌اند بهم اما هرگز گمان نمی‌کردم تا آن حد مرا خر فرض کرده باشند. خلاصه قرارم که گرفت وسط پل، اول خیره شدم به دوردست‌ها و آخر سر هم خودم را آویزان کردم رو به پایین دید آخرم را بزنم که جک داستان ما در یونیفرم راهنمایی و رانندگی با آن جلیقه‌های نجات سبز چمنی نفس‌زنان از راه رسید...! نه به چشم برادری که درست به چشم رزبه‌جکی، لئوناردو دی کاپریو جلوی وجهه و هیبت این سرباز وطنی لنگ می‌انداخت. لامصب. آمد آنی بشود که باید (همانی که توی تایتانیک شد) که متاسفانه کله من این طرف نرده‌ها بود، خنده‌ام هم گرفت، خجالت هم کشیدم و دستم را هم توی دست خوشگله نگذاشتم. حسنعلی (روی جلیقه‌اش اسمش را زده بودند)، روکم‌کنِ دی کاپریو، نیز ضایع شدگی خود را با لبخندهای دلبرانه رفع و رجوع کرد. هیچی دیگر قصه‌مان خیلی ایرانی با نگاه و لبخند و شرم و حیا به آخر رسید. دنبال چیز خاصی نباشید.


 

چیستیِ زیبایی

کاملاً سیه‌چرده بود. با دست‌کم بیست‌ تا جوش بزرگ و کوچک سفید روی صورتش. از عابری اگر می‌پرسیدی زیباست یا نه، حتماً می‌گفت: نه اصلاً. چشم‌هاش سیاه و درخشان بودند مثل صاف‌ترین شب تاریخ. کنار مأمور کشیدن کارت اتوبوس منتظر ایستاده بود. کارتم را که از کیفم درمی‌آوردم شبش را دوخته بود به دست‌هام. مأمور گفت: برای این خانم کارت می‌کشید؟ گفتم: آره حتماً. کارت را که زدم دختر جوان رد شد. برای خودم که کارت زدم چراغ دستگاه قرمز شد. رو کردم به دختر ملتمسانه گفتم: شرمنده... من دیرمه... خودم برم...

خندید. خندیدم. برگشت این طرف دستگاه. شوخ و شرمگین بهم خیره شده بود. معصومانه لبخند می‌زد و زیباترین صورت دنیا را داشت. 


حتی بدکار نیستند، فقط سست‌اند





دن ژوان در جهنم، جرج برنارد شاو


سال‌ها بعد

... و  نه هیچ چیز دیگری جز پوسته ای توخالی از نام ها، اشیاء، داستان های مرده.


عجیبن غریبا!

می‌دانی ما همه چیز را از روبرو از برعکسِ حقیقت می‌بینیم. چپ جای راست افتاده و برعکس.می‌خواهم بگویم  در اصل  این منم که دنبال تو می‌دوم و این تویی که می‌گریزی. توی تو، اینطوری است. بعد که می‌خواهی به دنیا نشانش بدهی اینطور به نظر می‌آید که تو دنبال منی. 

گاهی اونقد می‌بخشم که تهش دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم

می‌دونی بزرگ‌ترین قدرت من چیه؟ اهمیت ندادن.

می‌دونی چه‌جوری بهش رسیدم؟ با بیش از اندازه اهمیت دادن. 



لالایی

بالغ شده بودم وقتی به تلخی فهمیدم که خواننده میگه: «گل زود خوایبد مثل همیشه /  قورباغه ساکت! خوابیده بیشه! » و نه چیزی که من با ذهن کودکانه‌ام صدها شب، صدها بار به شیرینی شنیده بودم: «گل زود خوابید مثل همیشه / قورباغه ساکت، خوابیده پیشش »


کلهٔ دنیل بنوآ فرناند

داشتم خرت و پرت‌هام را مرتب می‌کردم که کپی پاسپورت یک یاروی فرانسوی را، بازمانده از محل کار قبلیم، میانشان دیدم. پشت کپی یکی دوتا از شعرهای بهار را نوشته‌ام و احتمالا برای همین نگه‌اش داشته‌ام.  اسمش دنیل بنوآ فرناند است. فقط اسمش. فامیلش یک چیز سخت دیگری است. این تازه یکی از آن آسان‌هایش بود. هر کدام شش متر اسم داشتند. از قضا من با این دنیل بنوآ فرناند آشنا شدم و شام هم خوردم . گوگولی‌ترین و جنتلمن‌ترین فرد جمع بود. فقط حیف زیادی ساکت بود و الان که دارم کپی پاسش را نگاه می‌کنم می‌بینم متولد ۱۹۴۳ هم بوده که! یک بیت از شعری که پشت کلهٔ این بابا نوشته‌ام این است:

هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده‌دلان

که دوای دل ما در کف عیسی‌نفسی است


فیسات و ادات

داشتم فکر میکردم که لابد من با سرانگشت هزار الهه تقدیس شده ام که میتوانم هر وقت دلم برای کسی (گیرم نه همه)  تنگ شد، گوشی را بردارم و بهش زنگ بزنم. بعد مثلاً از این ملکه های نیمه‌خدا باشم کمری صاف کرده با صندل های ده سانتی محکم قدم برداشته رفتم سمت تلفن. زانو که روی زانو انداختم، شماره را گرفتم و تلفن را میزان کردم روی پام  زرتی سوکت شکست و پریز و سیم و همه اش با هم کشیده شد ییرون.  

تقدس هم به گ ا رفت. با همان دلِ تنگ آمدم دراز کشیدم منتظر که خود مقدس ترش به موبایلم زنگ بزند.


استاد م

عجیب نیست که من تو تمام زندگیم هرگز انقد آروم نبودم؟ باید یه شیشه جای مربا بیارم بشورم و خشک کنم و هفت‌هشت ثانیه نمونه بردارم بندازم توش، نگه دارم برای بعدها، روزهایی در آینده که شاید دیگه انقد آروم نباشم و احتیاج پیدا کنم به سرنخی از آرامش. یا نه؟ من به صلح ابدی رسیدم؟ 

...

اینجوریه که آدم به یه چیز خوب پی می‌بره و تصمیم می‌گیره که از این به بعد همون چیز خوب رو پی بگیره. بعد خب پی نمی‌گیره. نه چون اراده‌شو نداشته. چون اون چیز خوب برای ابدالاباد خوب نبوده. بعد آدم به چیزای خوب دیگه‌ای پی می‌بره و باز همون روال. یه روزی میاد که آدم می‌بینه چیزی که پی گرفته مجموع همهٔ اون پی‌ریخته‌شده‌ها بوده. اینجوریه که آدما تصمیمای خوب می‌گیرن و پاش وانمیسن اما نهایتاً بعد از مدتی آدم بهتری میشن. واسه همینه که نباید از تصمیم گرفتن امتناع(این از کجا اومد الان؟!) کرد از ترس اینکه ممکنه پاش نمونیم. 

...

من در این بخشِ سه، هزارتا چیز نوشتم و پاک کردم. یا سیو کردم جای دیگه. فقط دلم نمی‌خواد خالی باشه. یعنی از اساس اگر این سه تا نقطهٔ بالا رو نمی‌ذاشتم بخش سه‌ای نبود که بخواد خالی باشه. هوومممم... انگار حتی خالی‌های زندگیمون رو خودمون به وجود میاریم. 


وقتی کائنات طرف منه!

دیشب یه کره‌خری به خوابم اومد و گفت: تو همش انتخاب‌های غلط می‌کنی! نمی‌دونم شاید کره‌خر نبود اصلاً خر نبود یا کره نبود. چون من ندیدمش و فقط یه صدا بود. برای همینم صبح که چشامو باز کردم وحشت کرده بودم، انگار صداها مثلاً قوی‌تر یا واقعی‌تر از تصویرا باشن. خلاصه ما از  صبح تا حالا در درون هی به خود پیچیدیم و تکرار کردیم: غلط کرده. خودش غلط کرده. هفت جدش غلط کرده. کره‌خر!

تا الان که این تیکه از سریال Person of interest رو نسبتاً تصادفی دیدم:



(Playing chess)

Each possible move represents a different game

A different universe in which you make a better move

By the second move, there are 72,084 possible games. By the third, 9 million. By the fourth 318 million. there are more possible games of chess than there are atoms in the universe. No one could possibly predict them all, even you. Which means that that first move can be terrifying. It's the furthest point from the end of the game, there's a virtually infinite sea of possibilities between you and the other side. But it also means that if you make a mistake, there's a nearly infinite amount of ways to fix it


So you should simply relax and play