نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

ایوون

ایوونم درد منو دیگه دوا نمی کنه!


از رابطه ها

گاهی آدمها با یک جمله ی خیلی معمولی، حتی نه یک جمله، گاهی فقط با لحن خاصی که به گفتارشان می دهند از چشم تو می افتند.

مثلا رفیق ده ساله ای داشته ای، یک بار پشتت را توی یک دعوا خالی کرده است، یک بار جایی زیرآبت را زده ، حتی شاید کسی را نشان کرده بودی و او با اینکه می دانسته زودتر تورش کرده؛ اما تو هنوز با او مراوده کرده ای و هر چه بوده را به گذشته سپرده ای، یا اصلا تلافی اش را جایی سرش درآورده ای! به هر حال باز هم به رویش خندیده ای و بهش زنگ زده ای و ...

اما یک روز معمولی و در یک ساعت معمولی او ناگهان می گوید: " این پیراهن آبی بیریخت را دیگر نپوش!" . آن وقت تو یک تصمیم برگشت ناپذیر می گیری که دور آن یارو را خط بکشی... . شاید بشود گفت به اندازه ی همان یک جمله از ظرفیت تو باقی مانده بوده، به قولی جان به لب شده بودی... شاید هم نه، شاید فقط آن جمله، آن لحن، آن نگاه، تیز بوده، زهرآلود بوده، صاف نشسته آنجایی که نباید... و شاید هم آن جمله شکل داشته وجهه داشته مثل یک عکس مثل یک تصویر ، یک لحظه انعکاس چهره ی  کریه گوینده اش شده.


از این حرف های کلیشه ای...

آدمها دو دسته... نیستند

آدمها خیلی زیادند...

میان این آدمها بعضی غم و غصه و آه و نا له شان را توی حلقت می کنند، بعضی هم خوشحالی و بشکن زدن ها و جفتک انداختن هایشان را... خیلی ها وقتی ازت می پرسند "خوبی؟" منظورشان این است که "خوب نیستم" یا برعکس منظورشان این است که "من دارم خفه میشوم از حجم کیفوری این شانسی که بهم رو کرده باید بازدمش را بدهم توی صورت تو" خیلی ها هم خیلی ساده منظورشان این است که "حوصله ام سر رفته بیا میخوام مغزتو کار بگیرم" منظورهای آدمها زیاد است و من هم اهل نوشتن پست های طولانی نیستم... فقط& فقط گاهی هر هزار روز یک بار، یا از هر هزار تا آدم یکی پیدا می شود که وقتی از تو می پرسد "خوبی؟" منظورش این است که "خوبی؟"

فکر کنم هزار روز گذشته... فکر کنم وقت و زمان و مکانش رسیده که یکی از آن آدمها به پستم بخورد! هههععععییی!