نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نه! نمی شود!

یک روزی هم می آید که به این نتیجه می رسی : نه! نمی شود! چند روز بعد از اینکه به این نتیجه رسیده بودی نه نمی شود!

یعنی یک رویایی توی سرت داشته ای تو را خورده تو را با خودش پایین کشیده تو را ذره ذره عذاب داده... و یک روز به این نتیجه رسیده ای که نه نمی شود، باید فراموشش کرد باید رها شد باید دستهایش را از روی گلوی خودت برداری...

و چند روز بعد دیده ای نه! نمی شود! حتی اگر بدانی که نه نمیشود به آن برسی اما نه نمیشود که دوستش نداشته باشی... 

این بار عصر جمعه

حالم خوش است.

توی ایوان می ایستم، شب نیست که انگشتنانم را بر پوست کشیده اش بکشم و البته همانطور که از جمله ی اول هم پیداست، دلم باز است! هفت غروب یک مرداد مهربان است، حیاط را تازه  شسته اند و  من و گرده های گیاهان توی نم هوا سرخوش و معلقیم. آفتاب هنوز توی بزرگراه ته کوچه معطل مانده و انگار هنوز با این ور دنیا گپ دارد...

بوی مرغ پخته و زردچوبه و سیب زمینی همسایه بی سر و صدا، سنگین و موقر از دم خانه شان چندقدم بیرون آمده ، آسمان آبی ترین خودش است و من بی گمان آرام ترین خودم...

لازم نیست لحظه ای چشم هایم را ببندم تا در جستجوی آرزو یا خواسته ای نفس عمیقی بکشم، در این ساعت خوش خدا من هیچ آرزویی ندارم.

میثاق ها

(ما) به نقش بازی کردن عادت کردیم. ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نشدن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، جامعه و مذهب*

*"چهار میثاق" دون  میگوئل روییز


آنچه میگوئل در این کتاب گفته از جهتی بسسسسییی تکراری و از نگاهی بسیار نو، تازه و دگرگون کننده است. شاید چند سال پیش همان رده ی روانشناسی و همان چاپ بیستم و شاید حتی آن عبارت رویای سیاره مانع میشد که من چنین کتابی را ورق بزنم چه برسد به اینکه بخرم، ولی هیچکدام از این ها مهم نیست من امروز خواندن این کتاب را به همه توصیه میکنم

دشت

سالها پیش چند تا خواب تکراری داشتم
خواب هایی تقریبا آزاردهنده
موضوع اصلی همه شان رفتن و گم شدن و راه خروج پیدا نکردن بود
یکیشان مثلا این بود:
وارد ساختمانی می شدم ،نه دقیقا یک ساختمان، یک جور محله یا کوچه شاید، تنگ و باریک، با یک عالمه پله، کسی دنبالم بود و نبود. یعنی می ترسیدم که باشد. از کوچه ی پله ای به امید پیدا کردن راه خروج به جلو می رفتم. گاهی -خیلی کم پیش می آمد- دوراهی سر راهم سبز میشد، و در نهایت فرقی نمی کرد راه ها همه تو در تو و مثل هم و آزاردهنده و گیج کننده بودند. آن وقت ته راه گاهی پنجره ای پیدا میشد. عبور من از پنجره مثل عبور موشی بود  از سوراخی به اندازه ی نوک بینیش با جارویی آویزان از دمش. می دانستم که عبور ممکن نیست.
من روزهایی که بعدها آمدند را خواب می دیدم.
ناخودآگاه طفلکی راستگو!
ماهها پیش همچین خوابی دیدم دوباره، اما کوچه ها تنگ و تاریک نبودند و خیلی هم بد نمی گذشت و نگران هم نبودم! ولی با این وجود پنجره ی نیمه بازی از همان راههای خروج مذکور برابر چشمم ظاهر شد. ته دلم خنده ای کردم و گفتم این یکی از همان هاست بهتر است خودم را جر ندهم، یک قدم که نزدیک تر شدم دیدم پنجره باز است؛ بزرگ و باز. خیلی بزرگتر از ان که بخواهد مانع عبور من شود. و باد می آمد. باد خوشی از سمت دشت وسیعی که پشت پنجره بود. دشت به شکل رسیدن مسافری بود از سفری سخت و تاریک به خانه ی شاد و آرام ابدی اش.

دشت شکل پایان همه ی جستجوی های من در خواب های پیشینم بود.
دشت شکل تغییرناپذیر سرنوشت من بود .
دشت شکل اولین پرواز همه ی جوجه پرنده های آمده و نیامده به این دنیا بود.
دشت شکل اولین رسیدن من بود.
دشت شکل بی چون و چرای خدا بود.

مرداد دوست داشتنی

مرداد گرم دوست داشتنی اومده

از یک زمانی به این ور عاشق تابستون شدم. عاشق نسیم داغ دم غروب مرداد و همهمه ی پشه ها توی نور ضعیف چراغ سفید ایوون...