نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

دشت

سالها پیش چند تا خواب تکراری داشتم
خواب هایی تقریبا آزاردهنده
موضوع اصلی همه شان رفتن و گم شدن و راه خروج پیدا نکردن بود
یکیشان مثلا این بود:
وارد ساختمانی می شدم ،نه دقیقا یک ساختمان، یک جور محله یا کوچه شاید، تنگ و باریک، با یک عالمه پله، کسی دنبالم بود و نبود. یعنی می ترسیدم که باشد. از کوچه ی پله ای به امید پیدا کردن راه خروج به جلو می رفتم. گاهی -خیلی کم پیش می آمد- دوراهی سر راهم سبز میشد، و در نهایت فرقی نمی کرد راه ها همه تو در تو و مثل هم و آزاردهنده و گیج کننده بودند. آن وقت ته راه گاهی پنجره ای پیدا میشد. عبور من از پنجره مثل عبور موشی بود  از سوراخی به اندازه ی نوک بینیش با جارویی آویزان از دمش. می دانستم که عبور ممکن نیست.
من روزهایی که بعدها آمدند را خواب می دیدم.
ناخودآگاه طفلکی راستگو!
ماهها پیش همچین خوابی دیدم دوباره، اما کوچه ها تنگ و تاریک نبودند و خیلی هم بد نمی گذشت و نگران هم نبودم! ولی با این وجود پنجره ی نیمه بازی از همان راههای خروج مذکور برابر چشمم ظاهر شد. ته دلم خنده ای کردم و گفتم این یکی از همان هاست بهتر است خودم را جر ندهم، یک قدم که نزدیک تر شدم دیدم پنجره باز است؛ بزرگ و باز. خیلی بزرگتر از ان که بخواهد مانع عبور من شود. و باد می آمد. باد خوشی از سمت دشت وسیعی که پشت پنجره بود. دشت به شکل رسیدن مسافری بود از سفری سخت و تاریک به خانه ی شاد و آرام ابدی اش.

دشت شکل پایان همه ی جستجوی های من در خواب های پیشینم بود.
دشت شکل تغییرناپذیر سرنوشت من بود .
دشت شکل اولین پرواز همه ی جوجه پرنده های آمده و نیامده به این دنیا بود.
دشت شکل اولین رسیدن من بود.
دشت شکل بی چون و چرای خدا بود.