نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

اندر احوالات صبح های شنبه

خسته ام. یعنی در واقع بهتره بگم به کمبود خواب دچارم. هر چی صبح ها زودتر بیدار میشم شبا دیرتر خوابم می بره. امروز صبح به پارکینگ که رسیدم یه قمری خوشگل درست جلو در بود. جوری نشسته بود انگار روی تخمش نشسته و درو که باز کردم نپرید. پشت سرش از تو نورگیر یه عالمه پر سفید و خاکستری میریخت. گیج شدم. دعوا کرده اومده اینجا؟!

دیدم تکون نمیخوره و راحته منم راحت از کنارش ردشدم که اشتباه کردم! چون پرید! زیرشم تخم نبود! کی آخه دم در خونه مردم تخم میذاره؟!

از ساختمون اومدم بیرون: برف میومد. اونا پر پرنده ها نبودن که! دونه های برف بودن آروم از نورگیر میریختن پایین! طفلی قمری...

خیره شدم تو چشای خورشید که تو اون هوا میشد راحت و خیره بهش چشم بدوزی. کتف و بالم سفید شد.

یک چیزهایی توی سر آدم یا دل آدم

یک وقت هایی هم آدم دلش نمی‌خواهد آنچه توی سرش است را روی کاغذ بریزد. یا آنچه توی دلش است را...

انگار که فرقی نکند. حتی اگر دلی بلرزد. دریچه ای به روی فکر کسی باز شود. چیز تازه ای توی سینه کسی دوباره نفس بکشد. اما انگار برای آن کسی که می‌نویسد هیچ فرقی نکند... .آن آدم نمی‌نویسد. صف کلمه ها توی کله اش درازتر و شلوغ می‌شود، از هم می‌پاشد، آن تو، توی کله ی نویسنده ای که نمی‌نویسد جنجال به راه می‌افتد. آن وقت دیگر حتی اگر بخواهد هم بنویسد چیزی از تویش درنمی‌آید جز هذیان. 


لحظه ها

 

امروز به لیوان ته رنگی بزرگی که شستم و گذاشتم رو آبچکان و برق میزد، نگاه کردم و حس کردم چه حس خوبی دارم! شاید به نظر مسخره بیاد اما همه چیز از لیوان از برق تنش و ماتحت رنگیش بیرون میزد و توی وجود من ریخته می شد. مثل اینکه یه جایی یه روزی یه لحظه هایی با کسی گفته باشی و خندیده و باشی و همون لحظه ها چشمت رو دوخته باشی به اون لیوان بزرگ و براق ته رنگی... و لحظه ها رو از یاد برده باشی...

 

پی نوشت:

چی دارم گوش می دم؟!

هر وقت هستی با خودم می گم حتما خدا این دور و اطرافه...

جادوگری، از دور رفتارت، شبیه یه دشت پر از اسبه...

برف خوب

دیدید بعضی وقتا هست که آدم نمی دونه چه مرگشه، الان همون مرگمه.

امروز یه کلمه اشتباهی به شاگردم یاد دادم. تقصیر من نیست! به منم از اول همونجوری اشتباهی یاد داده بودن. رفته مرکز مخم نشسته، تکونم نمی خوره! اونقدم مهم نیست که جلسه بعد بخوام اصلاحش کنم. کسی هم واسه من اصلاحش نکرد. بعدا خودم فهمیدم غلط بوده! اما امروز زور اون غلطی که یادم داده بودن به اون درستی که خودم یاد گرفته بودم چربید! می بینی؟ اون مرکز نشسته هیچ! دورم بر میداره!

...

لیدی گاگا به دادم میرسه شروع کرده میخونه:

You're giving me a million reasons to let you go

You're giving me a million reasons to quit the show

You're givin me a million reasons

Give me a million reasons

Givin me a million reasons...

دیشب خواب برف می دیدم. برف زیاد. برف خوب. برف سفید. داشتم یه عالمه لباس می پوشیدم، دو تا شلوار، دو تا سه تا بلوز زیر پالتو، کلاه، دستکش، جوراب پشمی. کفش گرم و محکم. میخواستم برم تو برفا. برفای زیاد، برفای خوب، برفای سفید. پر از شوق بودم، پر از خوشحالی.


زندگی "دود" قطاری است که در "قلب" پلی می پیچد

اصالت

من هیاهو را دوست ندارم. هیچ چیز درست و حسابی در بستر کم عمق هیاهو ریشه نمی گیرد، بزرگ نمی شود. 

مثلا من آدم هایی را دوست دارم که از نقطه ای در زندگی خودشان را پیدا کرده اند، به چیزی چسبیده اند، بهش رسیده اند، ذره ذره ، آرام و سمج رشدش داده اند، بزرگ و ریشه دار و قوی اش کرده اند.  بی آنکه وقتشان را تلف کنند تا برای خودشان و علاقه شان نمایش و صحنه بسازند. این ها همان هایی است که به گمان من  در ابتذالی که زاییده ی هیاهو است رنگارنگ و مسخره نمی شوند. واقعا "کسی" می شوند. آنقدر واقعی اند که تفاوتشان با هم پیشه های تقلبی شان ملموس است؛ اگر نویسنده اند چیزی می نویسند آنقدر اصیل که وقتی خواندی اش با خودت می گویی: چقدر تا الان چیزهای احمقانه خوانده بودم! اگر بازیگرند نقشی بازی میکنند چنان متفاوت، که وقتی می بینی شان با خودت می گویی: چقدر بازیگر الکی توی دنیا هست! اگر نقاش اند چیزی می کشند که وقتی دیدی اش با خودت می گویی: احتمالا من تا حالا درکی از از نقاشی نداشته ام! 

کسی که احمق نیست از اینکه احمق ها روی دست بلندش کنند و سوت و کف بزنند کیف نمی کند. "کسی" که به اصالت چیزی واقف می شود دیگر از هیچ چیز جز معنی واقعی آن لذت نمی برد. 

از یک جایی به بعد

از یک جایی به بعد باید جرئت بکنی و بگویی:"روزهای خوب من شروع شده اند"

مگر از یک جایی به بعد تصمیمت را نگرفتی؟ 

مگر از یک جایی به بعد جرئت نکردی و گذشته را سپردی به خودش؟

مگر از یک جایی به بعد جرئت نکردی و آینده را امانت دادی به خودش ؟

مگر از یک جایی به بعد خوشحالی را با همه ی سخت بودنش ، انتخاب نکردی؟

مگر از یک جایی به بعد با وجود همه ی تردیدها، ترس ها، آشوب ها، نیرنگ ها، دروغ ها و دردها، خودت را ندادی دست خودت؟ 1

مگر از یک جایی به بعد جاذبه، فضا، نور و زمان را به چالش نکشیدی؟  2


از این جا به بعد باید جرئت کنی و بگویی:"روزهای خوب من شروع شده اند"



1 Ti proteggero' dalle paure delle ipocondrie

dai turbamenti... dalle ingiustizie e dagli inganni del tuo tempo (La cura)

2  Superero' le correnti gravitazionali, lo spazio e la luce (La cura)


قایق

گاهی انگار سوار یک قایق کوچکی. موجی بلندت می کند. کیف می کنی. بالاتر که بُرد  ات می ترسی. توی دلت خالی می شود. جیغ می کشی، بیشتر از سر سرخوشی تا ترس. چشمهایت را باز میکنی موج نشسته پایین. توی دلت همه چیز برگشته سرجای اول: راکد و غمگین. اما هنوز هراست از رسیدن موج بعدی جای خودش را توی دلت پیدا نکرده که آن موج بزرگتر از راه می رسد. فرصت نیست تا حسابی وحشت کنی باز هم کیف و سرخوشی ات به چیز دیگری مجال نمی دهند... این بار یادت باشد موج که نشست دلت را خوش نگه داری که توی دریایی و موج ها نفس های دریا هستند. 


محض اطلاع دارم این را گوش می دهم:

And you can say what is, or fight for it
Close your mind, or take a risk
You can say "it's mine" and clench your fists
Or see each sunrise as a gift



non mi sembrano neri

اگر تا حالا چای ماسالا نخوردید حتما برید دستورشو از اینترنت دربیارید درست کنید و بخورید. از اون چیزاییه که بعد از نوش کردنش می گید: اووووه چرا تا حالا کشفت نکرده بودم؟!

از اونجاییکه دادن آمار چیزی که دارم گوش می دم داره تو پست هام به یه سنت تبدیل میشه الان دارم  il mio amore e' differenteeee گوش میدم که RMC hits  گذاشته... 

امروز صبح چند دقیقه قبل از بیدار شدن یه چیزی مثل نیمچه خواب بهم عارض شد! من بودم توی هفتاد هشتاد یا شایدم نود سالگی. طبیعتا ترسیدم. چون هرگز برای خودم عمر درازی رو تصور نکردم. ظاهرا قرار بود برم خانه ی سالمندان و ازش متنفر بودم. بعدش تازه فهمیدم هر آدمی می تونه یه دلیل محکم داشته باشه برای اینکه بخواد به فکر مال اندوزی باشه. آدمای پیر خیلی بی پناه می شن.

همش دنبال یه چیزی ام برای آخر این پست، حالا نه که خیلی هم طولانی و عمیق بود! 

آهنگه اینجوری شروع میشه: sposta questi anni neri


تصمیم ها

 

بیایید فرض کنیم زمان فقط حلقه ای از تکرار هفته هاست.

شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه و دوباره شنبه، یکشنبه، دوشنبه... و دوباره و دوباره.

یعنی ماه، سال، دهه، نیم قرن و یا قرنی وجود ندارد. و البته کسی هفته ها را نمی شمارد. و البته قرار هم نیست زندگی در خلال این هفته ها تکراری باشد. ولی لزومی به یادآوری و تکرار و تذکر این یا آن هفته نیست. در پایان هر هفته همه چیزِ آن هفته به فراموشی سپرده می شود. هیچ کس نمی داند در کدام هفته ی زندگی اش است. اسمش را بگذار بحران! بحران دهه ی سوم زندگی! به جهنم برایم مهم نیست! اگر زمان بندی زندگی بر اساس هفته ها و فراموشی بود چنین بحرانی اصلا معنا نداشت.

فرض کن اتفاق مهمی در یکی از هفته‌ها می افتد. فقط کافی است همه بگویند فلان اتفاق! بستگی به آدمها دارد که فکر کنند آن اتفاق «کی» افتاده! به هوششان به عرضه شان به امیدشان به روحیه شان به خوش بینی شان، یا نه اصلا به هیچکدام از این ها بستگی ندارد.

بستگی دارد به تصمیم‌شان.