نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

اندر احوالات صبح های شنبه

خسته ام. یعنی در واقع بهتره بگم به کمبود خواب دچارم. هر چی صبح ها زودتر بیدار میشم شبا دیرتر خوابم می بره. امروز صبح به پارکینگ که رسیدم یه قمری خوشگل درست جلو در بود. جوری نشسته بود انگار روی تخمش نشسته و درو که باز کردم نپرید. پشت سرش از تو نورگیر یه عالمه پر سفید و خاکستری میریخت. گیج شدم. دعوا کرده اومده اینجا؟!

دیدم تکون نمیخوره و راحته منم راحت از کنارش ردشدم که اشتباه کردم! چون پرید! زیرشم تخم نبود! کی آخه دم در خونه مردم تخم میذاره؟!

از ساختمون اومدم بیرون: برف میومد. اونا پر پرنده ها نبودن که! دونه های برف بودن آروم از نورگیر میریختن پایین! طفلی قمری...

خیره شدم تو چشای خورشید که تو اون هوا میشد راحت و خیره بهش چشم بدوزی. کتف و بالم سفید شد.