Choose a description for yourself and respect that. Of course you can have a cluster of them, but the key is to be loyal to a single definite one. At this point you will be disposed to sacrifice many things. The reward that you will receive is your meaning.
شما فکر نمیکنید که زیادی جدیاش گرفتهایم؟ زندگی را میگویم.
این روزها گمانم بر این است که این همه معنا ساختن و به تعالی کشاندن زندگی کاری از اساس احمقانه است. همهٔ تلاش ما، اینهمه تکاپو، مگر جز برای گریز از رنج نیست؟ (و شاید... نه! لذت جز فقدان رنج چه میتواند باشد؟) به این بزرگانگاری از اندازه گریخته دیگر چه نیازی است؟
کافی نیست بپذیریم که ناچاریم که بزییمش؟ و اگر تن به این ناچاری سپردهایم برای گریز از رنج بیشتر باید رنج کمترش را به جان بخریم. همچون بردههایی که برای اجتناب از شلاق و شکنجه به مشقت کار اجباری تن در میدهند. و این چه خودفریبی است دیگر برای تزریق مقصودی به این بازی؟ تا کمتر درد بکشیم؟ (و اصلاً مگر شمع اصحاب ره زین شب تاریک بردند برون که ما ببریم؟)
این روزها گمانم بر این است که دانستن این حقیقت خود بزرگترین مرهم، بزرگترین آسودگی است.
بگذار بدانیم که چیزی نیست و بپذیریمش.
یه سری چیزا هستن هزاربار میخوای تمومشون کنی.
یه سری چیزام هستن هزار بار میخوای شروعشون کنی.
اولیها هیچوقت تموم نمیشن.
دومیها هیچوقت شروع نمیشن.
وقتی که این چهارستون سفت و سخت پایین بریزه وقتیه که میتونی ادعا کنی آقا یا خانم خودتی.
قبلاً گفته بودم حتماً. بقیه هم هزاربار گفتهاند:
داروی اضطراب نه توی داروخانه است نه توی مطب روانپزشک نه توی شعرهای خیام.
توی کون مبارک خودتان است.
بله درست همانجاست.
هر وقت آن لامصب را تکان دادی و آن کارهای نکرده را کردی از خودت راضی خواهی بود. غصهُ چیزی را نخواهی خورد. دلشورهُ چیزی را هم نخواهی داشت. به همین سادگی. حتی اگر هیچ نتیجهای هم عایدت نشود تهش آسوده و حقبهجانب شانه بالا میاندازی که: من زور خودم را زدم، کون خودم را هم پاره کردم، بقیهاش ک..ن لق شما!
بعد از مدتها دلم میخواهد وبلاگ تازهای بخوانم. از آنها که روزمرههایشان را مینویسند. ماجرایی دارند و هر روز پیاش را میگیرند. حالا میدانم چرا ما خواندن همدیگر را دوست داریم، چرا قصهٔ کسی دیگر را دنبال میکنیم: از اضطراب زندگی خودمان میگریزیم. حواسمان را میدهیم به ماجرایی زنده، درخور، مهم، که خوشبختانه قهرمانش دیگر خودمان نیستیم. برای من فقط کافی است داستان زندگی طرف گره به دردبخوری داشته باشد و قلمش خواندنی و کمغلط باشد، دقایقی ارزشمند من را از اضطراب زندگی خودم نجات خواهد داد.
نه فقط خود ژوکو رو بلکه دوست پسرشم دوست دارم. یه اقیانوس اون ورتر تو برزیل، اول تابستون، کنار دریا، بدون اینکه منو حتی دیده باشه، بدون اینکه یه کلمه از سه تا زبونی که کم و بیش بلدمو بلد باشه، از جزییات حال بد و نگرانی من خبر داره.
کاش میشد ژوکو و دوست پسرش را توی جعبه گذاشت و با خود به جاهای غریبه و ترسناک برد
:(
دو ساعت نشستم با ضرب و زور و با هر چه در چنته داشتم برای غلبه بر محدودیت های زبانی و فرهنگی، و همچنین با استفاده از انواع مدیا، فضای "شلغم _بخاری " رو توضیح دادم.
اه اینا چه میفهمن از شلغم بخاری آخه!
یه دوستم واسه تعطیلات برگشته ایران. الان فرودگاست. دارم فکر میکنم که امشب تو تخت خودش میخوابه. به ژوکو میگم من باید تختمو واسه همیشه فراموش کنم. چه برگردم چه برنگردم اون دیگه تخت من نیست. یه روزی شاید بیاد، شاید دیر شاید زود، شاید نه خیلی دیر شاید نه خیلی زود که یه "تخت خودم" جدید بسازم.
فعلا اما باید با این حقیقت کنار بیام که همه دنیا تخت من است! گرچه بهتره یه تخت مشخص معمولی داشته باشی تا همه دنیا رو.