نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

همه هیچ

شما فکر نمی‌کنید که زیادی جدی‌اش گرفته‌ایم؟ زندگی را می‌گویم. 

این روزها گمانم بر این است که این همه معنا ساختن و به تعالی کشاندن زندگی کاری از اساس احمقانه است. همهٔ تلاش ما، این‌همه تکاپو، مگر جز برای گریز از رنج نیست؟  (و شاید... نه! لذت جز فقدان رنج چه ‌می‌تواند باشد؟) به این بزرگ‌انگاری از اندازه گریخته دیگر چه نیازی است؟

کافی نیست بپذیریم که ناچاریم که بزییمش؟ و اگر تن به این ناچاری سپرده‌ایم برای گریز از رنج بیشتر باید رنج کمترش را به جان بخریم. همچون برده‌هایی که برای اجتناب از شلاق و شکنجه به مشقت کار اجباری تن در می‌دهند. و این چه خودفریبی است دیگر برای تزریق مقصودی به این بازی؟  تا کمتر درد بکشیم؟ (و اصلاً مگر شمع اصحاب ره زین شب تاریک بردند برون که ما ببریم؟)

این روزها گمانم بر این است که دانستن این حقیقت خود بزرگترین مرهم، بزرگترین آسودگی است. 

بگذار بدانیم که چیزی نیست و بپذیریمش.