نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

کدومو داری؟

به شدت به یکی از این دو آپشن احتیاج دارم: یا به شکل معجزه واری دلم شاد بشه ، یعنی خدادادی یعنی از تو (داخل)، نه که چیز خاصی بشه ، گرچه شد هم خب دستش درد نکنه، یا اینکه برم بشینم تو یه دشت و صحرایی سیر دلم گریه کنم. 


پروژه جدید آزادی و خوشحالی!

مدت ها بود از دو سه ساعت قبل رفتن ننشسته بودم آرایش کنم. راستش ذوق خاصی ندارم ولی خب حالا که میز امشب بغل دریاست حیفه دو سه ساعت پای اینه ننشینم و اون عطر یاسی رو نزنم. بعدش مهم نیست. میخوام خودمو آزاد کنم و خوشحال باشم. 

من گفته بودم من آدم سخت باختن نیستم، من اگه ببازم اسون می بازم. 

روزی میبازم که چیزی برای بردن نداشته باشم. 

این دیگه جنگیدن نداره

کون لق هر کی نمیپسنده یا نمیفهمه، اینجا دیگه دست کم مال منه و میتونم پست پشت پست بنویسم که غمگینم، تا روزی که دیگه غمگین نباشم. 



مهم نیست چه جوری شروع کردی مهم اینه چطور تمومش کنی

خوش به حال اینایی که وبلاگ دردلی و فحش به این و اون دارن. منم یکی دوتا داشتم قبلا این ور و اونور، بعد انقد در زندگی فرو رفتم یا زندگی در من فرو رفت که وقت نمی‌شد اصلا شرح فرورفتگی ها رو بنویسم. این شد که بستم. حالا ولی جایی ندارم برای چسناله و فحش کشی. حقیقتا کسی رو هم ندارم که مخش رو کار بگیرم. خودم عموما پای درددل کسی نمیشینم و طبیعتا از کسی هم توقع ندارم. 

هیچی دیگه، امشب خواب ندارم. از زمین و زمون عصبانی ام. و تا اون نقطه ای که شروع کنم به داد و بیداد کردن نصف وجب فاصله دارم. شما فرض کنید یکی شروع کنه به کتک زدنتون بعد تو همون حال بگه تو نباید درد بکشی تو نباید قربانی  دیگران باشی. نباید بذاری کسی کتکت بزنه! با یه همچین آدمایی سر و کار دارم… کتک کاری روانی طبیعنا


شب‌های خرداد

۲۲ خرداد ۱۴۰۲- پنجره بازه و شب خودشو میکشه تو اتاقت. کمی نفست رو عمیق تر کنی بوی دریا میرسه. کار سختی نیست از نوستالژی قدیمی یه نوستالژی جدید برای آینده بسازی. میذاری گوگوش بخونه: دیگه عشق و عاشقی از ما گذشته... . سعی میکنی چشماتو ببندی به روی ابتذال این روزات و فکر کنی همه چیز همونیه که به نظر میاد، آدما همونی هستن که میگن... و لااقل برای یه ساعت خودتو وسط ماجرایی ببینی که روزی ارزش به خاطر اوردن داره...



شعرهای ساکت معصوم

بعضی ها آمده اند برای نرسیدن. برای خواندن ترانه های غمگین. برای جایی وسط راه گذاشتن و رفتن بی آنکه راستی هرگز عاشق شده باشند. 

قصه هایی هست به کوتاهی یک نیم نگاه اشتباهی. 


ای غم تا کجا همراه می آیی؟!

از شما چه پنهون حس می‌کنم دیگه بالاخونه ام کار نمیکنه، فکر کنم از غم زیادِ سرکوب شده است. پریشب وقتی یهو وسط رقص یه حال خوبی شدم تازه دوزاریم افتاد که چقد غمگین بودم و به روی خودم نیاوردم. فقط همش از یه ورم میزد بیرون. خدا یکشنبه ها رو از ما نگیره. گفته بودم من یه یکشنبه به دنیا اومدم؟ آره گفته بودم. 

چقد من به خطا رفتم… چقد به خطا موندم… چقد ساده چقد گوسفند! و حالا تو از من میخوای خودمو ببخشم؟ بگردم ببینم تقصیر کی بوده همونو ببخشم؟ اصلا مگه شدنیه؟ بخشیدن رو نمیگم. چون حقیقتا به تخمم نیست که انسانی بوده باشم خر. خب بوده ام دیگر! می‌پرسم مگه این شدنیه که من خوشحال بشم؟ که من واقعا زندگی نکنم چون یه جنگجوام. زندگی کنم چون خودمو زندگی رو دوست دارم… . 

اصلا میشه دوباره ذوق کنم؟ یا میشه بالاخونه ام دوباره به کار بیفته؟ میشه …


*عنوان از ابتهاج


بله این زندگی جنابعالیه

احتیاج دارم به ۵ روز تعطیلی که توش نه پریود باشم، نه دلم درد کنه، نه دراما داشته باشم، نه گوشیم بشکنه، نه اسباب کشی باشه، نه کسی اعتراف عاشقانه کنه، نه قرار باشه چیزی تحویل کسی بدم، نه اصلا کسی کاری به کارم داشته باشه نه کاری به کار کسی داشته باشم… از اون نقطه به بعد من میتونم بفهمم  و شاید بتونم هضم کنم که برای زندگی من تو چند ماه گذشته چه اتفاقی افتاده، الان چند چندم و اساسا خوابم یا بیدار!

دلا من نمیخواستم تو خو کنی به تنهایی *

انقد تنها بودم که تموم زیر و زبرهای تنهایی رو حفظم. دیگه نه تنها از انجام تنهایی‌‌‌‌ هیچ کاری خجالت نمیکشم بلکه بعضی از کارا رو دیگه اساسا نمی‌تونم با کسی دیگه انجام بدم. تو شناختن غریبه ها متبحر شدم‌‌‌‌‌. تو جا دادن خودم بین ادمایی که تا دو روز پیش نمیدونستم اصلا وجود دارن. و خب البته تو ترک کردن و دل کندن و به پشت سر نگاه نکردن. ‌‌‌‌‌‌

* و اتفاقا چیزی که این وسطا فهمیدم این بود که از تن ها بلا نخیزد. 

and sometimes when the night is slow*

دختر اینا لحظه‌های عمر توئه

که پر از بوی یاس و بوی دریا شده، که ماه از پنچره‌اش سرک کشیده تو، که همون نسیمی میاد که تو شش سالگیت میومد. 

که سرشب بهاریش پرنده‌هاش خوابیدن و جیرجیرکاش بیدار شدن. 



* a thousand kisses deep

ساحل‌های برگشتنی

یه وبلاگ رو از شهریور ۸۶ شروع کردم به نوشتن. توش تراانه های ایتالیایی ترجمه می‌کردم. چند سال پیش میشه دختر؟ ۱۶ سال! از ۸۶ تا ۹۰ و ۹۲ کم و بیش آپدیت میشد بعدها همون موقعی که بلاگفا ترکید تو ۹۴ اینا، شروع کرده بودم آموزش ایتالیایی میذاشتم و خوب هم پیش میرفت. دیگه بعد از انفجار بلاگفا  از ۸ سال پیش به این ور چیزی ننوشتم.

امروز پسوردش رو بازرسانی کردم. حالم توصیف شدنی نیست. تک تک اون روزا اون حال و هوا همه چی انگار یهو هجوم اورد به روحم. 

ما چی هستیم؟ ما داده و خاطره و دستوریم؟ 

بابا بپذیر دیگه!

حافظ میگه: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد... . خیلی میفهمه این بشر. 

میدونی انگار یه تیکه سنگ سیاه و سنگینه. برف میاد روشو میپوشونه، بارون میادمیشوردش، آفتاب میشه گرمش میکنه. خاک روش رو میگیره، باد از روش رد میشه... ولی اون تکون نمیخوره. دیگه حداقل یه چیز رو میدونم اونم اینکه درد من داشتن و نداشتن نیست. رسیدن و نرسیدن نیست. بلد بودن و نبودن نیست. و بهتره بابت این چیزا خودزنی نکنم. 

راستش نمی‌دونم اون سنگه چیه، چرا اونجاست. روانشناسی میگه گیر و گورای بچگیه. اما من می‌دونم اینم نیست. من اگه همه گذشته رو نه ولی خیلی ازش رو رد کردم. دست‌کم بهش آگاهی دارم. گمون من اینه که چاره باز هم همون چیزیه که همیشه از هر طرف بهش می‌رسم: خودپذیری.


من به قدر کافی خوشبخت نیستم

سرانگشتام بوی سیر میدن و کیف می‌کنم. امکان آشپزی کردن برای من یعنی به قدر کافی شاید حتی بیشتر از کافی خوشبختم. شاید خیلیا اینو بخونن و فکر کن اه ازون اداهای مسخره. و خب شاید خوش به حالشون که انقد زندگی آرومی داشتن. از پایین بوی سیگار میاد و حتی اینم خوشاینده. 

چشمامو می‌بندم میرم تو حیاط کوچیک خونمون که توش مامان شویدهای تازه رو جلو آفتاب پهن کرده. بابا رو از تو پنجره میبینم با لباس بیرونه، تازه اومده خسته است و رو شقیقه اش چند دونه عرقه. چرا فکر می‌کردم زندگی می‌تونه از اون بهتر بشه؟


می‌خوام برگردم، بیست سالم بشه، عاشق بشم. یکی پیدا شه که من اولی‌ش باشم. هرچی گفت رو چشم بسته باور کنم.