نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

Rest in peace

تنکس گیوینگ از جرج وینستون آهنگ مورد علاقه من در تمام زمان هاست. جرج وینستون ماه ژوئن همین امسال مرد. رو پیجش هر سال اینموقع ها این آهنگ رو میذاشت و امسال هم بود. من به کلی فراموش کرده بودم مرده زیر آهنگ نوشتم که این قطعه برای من بهترینه… بعد دیدم که یکی اون بالا نوشته بود rest in peace و فلان. بعد یادم اومد که اره چندماه پیش مرد. 

پارسال من همین کامنت رو گذاشتم  کامنتا رو لایک می‌کرد  و گاها جواب میداد. نمیدونم خودش بود یا ادمینش. ولی ازونجاییکه کامنتا زیاد نبودن (در حد بیست تا ) و کلا خیلی هم شناخته شده نبود اینکه خودش کامنتا رو بخونه و‌لایک کنه اصلا بعید نبود. خوشحالم که پیچ داشت خوشحالم که براش نوشتم که بهترین آهنگ همه زمان های منو ساخت. خوشحالم برای خودم ، اون که احتمالا خیلی اهمیتی براش نداشته.  نفع تحسین و تشکر چندین بار بیشتر برای دهنده است و این خیلی جالبه. 

ازین چیزا

 راز همه چیز عشقه و  هنر اینکه بتونی اون بذر منجمد درونت رو بیرون بکشی گرمش کنی بکاریش بهش برسی و بزرگش کنی و تکثیرش بدی. وقتی دست تنهای تنهایی و از باغبونی هم چیزی نمی‌دونی


به نت‌ها قسم

موسیقی است که می باوراندم به اینکه روحی آزادم. نه مجموعه‌ای از داده‌ها و دستورها.



در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

داشتم فکر میکردم که این شعر حزین لاهیجی رو اولین بار کجا دیدم یا شنیدم تو ذهنم بود که ربطی به درس ادبیات فارسی دبیرستان داشت... و باز یادم اومد چیز خنده داری در رابطه باهاش وجود داشت که شعر به این لطیفی و حزینی رو تو ذهنم شکل کاریکاتور سخیفی کرده بود... و بله یادم اومد! معلم ادبیات دوستی سر کلاس براشون تعریف کرده بوده که ادبیات در تک تک لحظه های زندگیش حضور پررنگ و زنده ای داره در این حد که وقتی  یه بار اسهال شده همون‌طور که دم مستراح خونشون خیمه زده بوده عاشقانه میخونده: بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود.. داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود!  خلاصه اون وسطا آب قطع میشه و دبیر ادبیات خوش ذوق و فرهیخته شروع می‌کنه در وصف حال خودش این شعر حزین لاهیجی رو خوندن که:

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد 

و خب قاعدتاً

در گه مانده باشد آب هم رفته باشد!

اگه بگذریم ازینکه اسهال جناب دبیر ادیب به تصویر زیبای شعر لاهیجی توی ذهن منم رید، میخواستم بگم این شعر یه چیزی رو یه جوری میگه که من تا حالا ندیدم کسی اون چیزو انقد خوب گفته باشه...


مشق

آنسپلش را باز می کنم. میخواهم خودم را به تحریک خیال  و تخلیه قلم وادار کنم. دنبال عکسی می‌گردم ساده، اصیل و پرداخته نشده. عکس زن زیبای بزک کرده‌ای نظرم را جلب می کند. واضح است که هم عکس با وسواس گرفته شده و هم زن فیگور گرفته اما آن حالت ناشیانهٔ «ببین من چه زیبا هستم» توی چشمهای نیمه بسته و دهان نیمه باز زن، خودش معصومیت خنده‌داری دارد که گیراست. ابروهای زن نقاشی شده و بین دو سوراخ دماغش حلقه انداخته است. صفحه را می کشم پایین به دنبال عکسی از فضا یا طبیعت اما توی هر دو خط یک زن است. یک لحظه فکر می کنم زن بودن چه فشاری دارد! بعد چون حوصله اش را ندارم و دیگر هیچ به هیچکدام از تخمک‌هام نیست که اصلا فشار دارد یا ندارد باز جستجو را از سر می گیرم. ایناهاش: آسمان سیاهی است با ابرهایی سیاه‌تر. مثل مرکبی که ناغافل با لیوان آب روی کاغذ ریخته‌اند. مثل سرزمینی است که می‌شود خودت را تویش محو کنی. نقطه گنگی بشوی در جای نامعلومی توی آن آسمان. خودت هم ندانی کدام نقطه‌ای در کدام حوالی. 

می‌خواهم باز بگردم اما برهنه‌ام و سردم شده. میروم پیراهن بلند سرخی را تنم کنم...

از فانتزی‌های خیلی قدیمی‌ام

۴ مرداد ۱۳۹۷ است و من به جوانی جاودان معتقدم. هیچ ایده‌ای، خیالی، آرزویی جز توقف، توقف میان ساعت ۴:۳۰ و ۵:۳۰ بعدازظهر برنمی‌انگیزاندم.

دارم فکر می‌کنم مثل سینما که به عنوان هنر هفتم بعد از رشد تکتولوژی آمد، هنری بیاید به زودی، مثلاً به نام انجماد در لحظه. تو را در فضایی قرار بدهد که ببینی، ببویی، بشنوی، لمس کنی، 

و دیگر تا هر وقت دلت خواست آنجا بمانی. 


زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست

همه‌اش بستگی به هنرت دارد. به بکارت روحت در کشف. به تلاش جسمت در خلق هارمونی.


دیگه از من چیزای بد نخواه!

از من چی می‌خوای؟ می‌خوای گولومبه بنویسم؟ اینجوری: «شکست قاعدهٔ هم‌دم، نیز هم‌بازدمی‌مان، در عطفِ تابع شارش‌های بندگسیختهٔ ‌رهپویگی‌های جنون‌زده، تلخ‌ترین شوکران تاریخ را به جام ما نوش می‌‌کند»*. ؟ آیا؟! نه خب این هنر نیست. تکنیکه. من منکر ضرورتِ دونستن تکنیک، غلط بکنم که بشم! که بی‌تکنیک صددرصد بی‌هنره اما! اما هر «همه‌چیزدان»ی هنرمند نیست. گولومبه‌نویسی ضرورتِ همیشه و هرجا نیست. پس بذار اگر کسی داره مشق می‌کنه مشقشو بکنه و به رخ من نکشش. نه که خودمو کلاس بالایی بدونم (توبه! توبه!) ولی خب چه کنم که من این سری از مشقامو قبلاً نوشتم.

 

*اینی که الان اینجا از خودم در وکردم به زبون آدمیزادی یعنی: با هم نباشیم دنیا زهرماره

هنر


میدانید چی از نفرت و حتی حسادت قوی تر است؟

تشنگی ما برای کشف معنی، که منجرمان می کند به ستایش هنر. وقتی مقابل اثر تکان دهنده ای قرار بگیریم ناگزیریم از اینکه سپاسگزار بودنِ خالقش باشیم. 

حالا آن یارو هر خری که می خواهد باشد!

می شود؟


نمی دانم که نه، می دانم چرا پی این کار را تا حالا نگرفتم. به چند دلیل. مهم ترینش اینکه: "که چی؟!" خب احمقانه ترینش هم همین بود!

می شود؟ میشود دوباره تازه شوم؟ می شود خود را دوباره بسپارم به شعر، موسیقی، هنر، خیال و گیجی و  وهم؟ و واقعیت را از خودم بکنم و برگردم به روزهایی که توی افتاب های داغ تابستان بارش دانه های نور را می دیدم و خنک می شدم؟ 



فرم و محتوا


 

این وبلاگ انگار فرم گرفته...
وقتی چیزی فرم خاصی می گیرد سخت است بخواهی ماهیت درونش را عوض کنی، مثلا فرض کن توی گیلاس خیلی خوشگلی دوغ بریزی یا مثلا یک پیرمرد کت و شلواری شیک و پیک و نحیف و مظلوم را بگذاری روی موتور قراضه و قرضی یک یاروی  بدهکار دزدی، حالا هرچقدر هم پیرمرده خودش آدم باحالی باشد!
می دانی چه می خواهم بگویم؟