نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

زن بودن

اعترافی می‌کنم خوشایند که برای آن نصفهٔ زندگی درگذشته‌ام غم‌انگیز است:

 زن هستم بی آنکه کسی چپ نگاهم کند.


عینکتو بذار عشقم

عینک که می‌زنم تازه می فهمم مردم چقد نزدیکن و فکر می‌کردم چقدر دورن. به خدا!

خواندن و نوشتن

یادمه وقتی کارشناسی قبول شدم یعنی از دبیرستان رفتم دانشگاه چندسال ننوشتم. اون  وقتا کمتر وبلاگ نویسی می‌کردم (گذشته از وبلاگ ترجمه ترانه‌های ایتالیایی که خیلی فعال بود) و کمتر هم حواسم به شعر و داستان بود. شعر و داستانم محدود شده بود به دو سه تا در سال. یهو به خودم اومدم دیدم جوهر قلمم به کلی خشکیده. بعد از لیسانس باز برگشتم به روال دبیرستان و اونجاها بود که فهمیدم من هرگز نخواهم ننوشت. 

از وبلاگ نوشتن خسته نشدم ولی یه جورایی شرم‌زده‌م میکنه. این روزا تنها چیزایی که می‌نویسم همینان. از اون حسا دارم که: «انگار دیگه قرار نیست چیز خوبی بنویسم». با وبلاگ ننوشتن این موضوع حل نمی‌شه. با دانشگاه نرفتن ممکنه!

حتی زبان و ادبیات  رو (که به معنای واقعی کلمه منو به زندگی برگردوند)  انقدی که الان زبانشناسی رو دوست دارم، دوست نداشتم. دانشگاه نرفتن ممکن نیست! 

چاره چیز دیگه‌ایه.


یک جون

امروز یک جونِ 2019، من تو بلوزی پر از گلهای صورتی که وسطشون نوشته شده "رویاپرداز" روبروی قبرستون کاتولیکی خیلی خوشگلی که از قضا چون شنبه است، شلوغم هست، منتظر اتوبوس نشستم. به شیش تا امتحانی فکر میکنم که تا بیست روز دیگه باید براشون آماده باشم و قلبم تند میشه. پیرزن خوش برخوردی میاد کنارم و میگه که پیر شده و باید بشینه و پیری و فلان... منم فقط لبخند میزنم چون نمیدونم وقتی یکی واقعاً پیره و به خودش میگه پیر چی باید بگم، اونم تو یه فرهنگ دیگه با یه زبون دیگه. خدایا شکرت که لبخند رو آفریدی وگرنه من تو هشتاد و سه درصد مواقع تو زندگیم نمیدونستم باید چه کار میکردم. امروز بالاخره گرمه. همون گرمی که نه ماهه منتظرشم. دخترا دامنای گل گلی کوتاه و بلند پوشیدن. فکر میکنم که این زندگی منه، همونی که هی فکر میکردم یعنی چه جوری میشه. 

باور میکنی؟

تو هیچ باور می‌کنی؟ 

مگر نه اینکه دست‌های حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آب‌هاست و نفس نمی‌کشد. 

چه ساده‌لوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان می‌بریم حقیقت آراممان می‌کند. 

تو هیچ باور می‌کنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟ 


Home

عکس‌ها آرومم نمیکنن.  دلم بی حد و حساب برای خونه تنگه. 

ما درخت نیستیم که ریشه داشته باشیم اما ما  دی ان ای‌ای کوفتی و  حافظه‌ای کوفتی‌تر و  ناخودآگاه کلفتی داریم. ریشه می‌خوایم چی کار؟!