نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

چند وقت پیش یه خواب دیدم. یه جور تجلی. یه معرفتی بهم ظهور کرد که میگفت‌چرا واسه این چیزای مسخره خودتو پاره پوره میکنی. همش بازیه. الکیه. 


اینجوری هاست

مگه مردها از مردانگیشون برای پیشبرد کارها استفاده نمیکنن؟ 

چرا وقتی زن‌ها از زنانگیشون استفاده کنن میشه غلط؟!

اگه مردی از تن صداش بهره میبره که مدیر بودن خودش رو ثابت کنه هیچ غلط نیست که زنی برای رسیدن به هدفش سر کار عشوه گری کنه. 

کلمه ها مسئولیت دارند

شعرهای ساکت معصوم

بعضی ها آمده اند برای نرسیدن. برای خواندن ترانه های غمگین. برای جایی وسط راه گذاشتن و رفتن بی آنکه راستی هرگز عاشق شده باشند. 

قصه هایی هست به کوتاهی یک نیم نگاه اشتباهی. 


بابا بپذیر دیگه!

حافظ میگه: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد... . خیلی میفهمه این بشر. 

میدونی انگار یه تیکه سنگ سیاه و سنگینه. برف میاد روشو میپوشونه، بارون میادمیشوردش، آفتاب میشه گرمش میکنه. خاک روش رو میگیره، باد از روش رد میشه... ولی اون تکون نمیخوره. دیگه حداقل یه چیز رو میدونم اونم اینکه درد من داشتن و نداشتن نیست. رسیدن و نرسیدن نیست. بلد بودن و نبودن نیست. و بهتره بابت این چیزا خودزنی نکنم. 

راستش نمی‌دونم اون سنگه چیه، چرا اونجاست. روانشناسی میگه گیر و گورای بچگیه. اما من می‌دونم اینم نیست. من اگه همه گذشته رو نه ولی خیلی ازش رو رد کردم. دست‌کم بهش آگاهی دارم. گمون من اینه که چاره باز هم همون چیزیه که همیشه از هر طرف بهش می‌رسم: خودپذیری.


اشک ها و پوزخندها!

به سفیدی این صفحه نگاه میکنم و می‌خوام خودمو وادار کنم که چیزی بنویسم.

...

اینی که میگن اگه احساست تغییر کنه زندگیت تغییر می‌کنه درست نیست. حال ات تغییر می‌کنه اما زندگی بیرونی به حس و حال آدم مربوط نیست. آدم از خونه ای به خونه دیگه میره، از ماشینی به ماشین دیگه، از پارتنری به پارتنر دیگه ، از کاری به کار دیگه، و قریب به اتفاق رشد می‌کنه اما حال آدم ثابته. یعنی مثلا خیلیا با یه حال تخمی درس میخونن کنکور میدن رتبه خوب میارن، تلاش میکنن موفق میشن، با همون حال تخمی یاد میگیرن چجوری پیشرفت کنن. و با همون حال تخمی صاحب همه چی هم میشن.  اما خب درسته که در نهایت کل زندگی کوفتشون میشه.

...

هنوز می‌خوام بنویسم اما حتی نمی‌دونم ارزشش رو داره یا نه.

غمگینم ، کمی ترسیدم و می‌خوام شجاع بمونم. اما به خودم شک دارم. 

دوازده ظهره و نیمه روز رفته!

اخیرا بعد از مدتها باز شعر می‌نویسم. ولی گوشه و کنار یادداشت میکنم. یا گوشه تقویم یا تو موبایل یا تو یه فایل تو کامپیوتر. و فرصتی نشده که جمعشون کنم. قبلنا تاریخ میزدم و دیگه تاریخ هم نمی‌زنم. حقیقتا اصلا تاریخ برام معنای خودشو از دست داده. زندگی من بهم نشون داد که «عددها مهم نیستند» یه کلیشه نیست. حتی یه قدم جلوتر رفت و بهم نشون داد که در واقع: «عددها نیستند». شایدچیزی باشه. اما هرچی هست عدد نیست. یعنی معیار ثابتی برای چیزی وجود نداره. عددها صرفا به اون کیفیت نسبی که تعیین کننده وضعیت هر چیزیه نزدیک شدن. شاید چون اون کیفیت به تکرار و بسیار شبیه تو زندگی ما آدم‌ها حادث میشه. 

به جای اون شعر خودم که نمی‌دونم کجا گذاشتم براتون از سیمین می‌نویسم:

بر پهنه ی این آبی پاکیزهٔ مرطوب 

آن قوس قزح نیست، که دروازهٔ نور است

یک دسته شعاع است نمایان ز پس ابر

شاید که مسیحاست که در حال عبور است...


"There is no such thing as "unconditional

یک چراغ راهنمایی در خیابان روبرویی از پنجره اتاق من پیداست. فقط وقتی سبز می‌شود که کسی بخواهد عبور کند. 


قلب آدم می‌داند

قلب آدم می‌داند. از همان لحظهٔ اول. مشکل این است که قرار است یک بار بشود... . و آن یک بار اولین و آخرین نیست. آن یک بار فقط آخرین است. 


دختر امروز روز دیگری است. تو آدم دیگری هستی. و کسی چه می‌داند که آیا دیروز تو گدایی بوده‌ای یا شاهی. بچه که بودم فکر میکردم اصلا از کجا معلوم؟ از کجا معلوم من یک دقیقهٔ پیش آدمی بوده‌ام با زندگی دیگری و الان هیچی از آن را به خاطر ندارم. همهٔ این خاطرات کنونی را همین یک دقیقه پیش چپانده‌اند توی مغز من. ساخته‌اند و چپانده‌اند. یا من ساخته‌ام اما... اما هزاران خاطرات دیگر را هم در دنیاهای دیگری باز دارم و یادم نیست. اما چه فرقی می‌کند؟ من اینم و اینجا. دل‌کنده از آدمهایی که بهشان خوش‌گمان بودم. دل‌ خوش کرده به خودم. و به دنیا. آره این بار «و به دنیا»....


انسان در حال مرگ

اینکه آدم لحظه مرگ چی رو آرزو کنه و چه حسی داشته باشه نسبت به زندگی از سر گذرونده اولا کاملا بستگی داره به مودش تو اون لحظه ، ثانیا چیز مهمی هم نیست کلا اونم چند لحظه و دقیقه است و اصلا چرا باید اعتباری داشته باشه. 


سفری به ماورا

خواب دیدم هیچ چیز هیچ شی یا موقعیت یا انسانی دارای معنی نبود. یعنی نمیشد بهش هیچ گونه برچسبی زد. و کل دنیا در چنان آرامشی غوطه میخورد که تا یک ربع بعد از بیداری این آرامش هنوز تو بدن من جریان داشت. در واقع چیزی جدی گرفته نمیشد. همه چیز فقط بود و همین. 

توی خوابم اتفاق ها و آدم های متعددی بودن و از نظر بصری خواب متفاوتی نبود. فقط در تمام طول خواب آگاهی وسیع و عمیقی در جریان بود.  و  خیلی جالبه همون دم بیدار شدن در حالیکه همون آگاهی فوق العاده  هنوز تو وجودم بود میدونستم که توی بیداری پایدار نخواهد بود و باید براش کلمه و تعریف پیدا کنم تا چند دقیقه بعد از دستش ندم. این پست چیزیه که ازش برام باقی مونده اینکه هیچ چیز جدی ای وجود نداره، هیچ چیز در ذات خودش ویژگی ای نداره. جنگیدن برای خوشحالی کاملا بیهوده است. و آرامش و حقیقت در تعریف نکردن و معنی ندادن به امور آدمها اشیا ماجراها و... هرچیزی توی این دنیاست. 


با فرزندان خود مهربان‌تر باشیم

شاید دیده باشید که اسمایی مثل نازنین زهرا و نازنین فاطمه رو چقد مسخره میکنن ملت. (یه بار یه کامنت دیدم با این مضمون که ترکیب نازنین زهرا مثل ترکیب نوتلا و کله پاچه است ! ) من کار ندارم به ترکیبش. به اندازه کافی ترتیب ترکیبش رو دادن. اما من به عنوان کسی که اسمم فقط نازنین خالی بوده یه اسم طولانی سه بخشی با رکورد نون در تاریخ ادبیات ملل دنیا، که گرچه از نظر معنایی برای اون لنگه دنیا که توش می‌زیستم خوشگل و دلبر بود،  ولی برای این لنگه دنیا از منظر آوایی عجیب و سخت و به خاطرنسپردنیه، و کوتاه کردنش هم مسائل و مشکلات خاص خودشو داره (ازجمله اینکه «نازی» همچین  nickname  معصوم کیوتی نیست با توجه به تاریخ اروپا. در کشوری هم که من زندگی میکنم در صورت تلفظ درست معنی دماغ‌ها رو میده)، من فقط با همین نازنین تنها کلی سرویس شدم. موندم اون طفل معصومی که باید اسم پنج بخشی، ناموزون و  ناهمگون نازنین زهرا  رو با ۳ تا نون، دو تا ز و ۴ تا الف! یه عمر به دوش بکشه چه از سر خواهد گذراند... 

بهتر نبود شاعر می‌گفت «اکه تو شاه خوبان بودی منظور گدایان نمیشدی عامو!»؟


آیا منظور گدایان شدن اساسا شاه خوبان رو از مرتبه‌اش نمیندازه؟



مدت هاست دیگه اهمیتی نمیدم

صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد. 

به مرگ فکر می‌کنی. 

تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست. 

چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه. 

...

خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین. 



نون حکیم


حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است.  دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.