خوشگلی بعضی از دخترها توی برق چشم هاشان است. توی استقلال نگاهشان. و جور دیگر بودن حرفشان.
عکسهای جذاب دختره، مدیر بخش مد مجلهٔ معروف فرانسوی را نگاه میکنم. خوشگلی اش توی دماغ بزرگ، قوزدار و عقابیاش است که احتمالاً برای زیر تیغ بردنش اول باید سرش از زیر تیغ بگذرد. خوشگلی لیز توی جوانی جاودانش است. اینکه توی ۵۰ سالگی عاشق زنی دیگر شده و به خودش خندیده و ماجرا را هم برای همه با همان خنده تعریف کرده است. از خوشگلی آن دختر چهارشانه و هیکلی وقتی پرده برافتاد که جرئت کرد بگوید دست از تلاش برای لاغری کشیده چون بدنش همینطوری است و برای همین وزن ساخته شده. دیروز که از کنار آن جمع پسرها رد شدم و شنیدم دارند خوشگلی زن یکی از دوستهایشان را با دوستدختر همان دوستشان مقایسه میکنند، هی فکر کردم و فکر کردم که چرا حرف از زن که میشود فیالفور! هنوز نفس تازه نشده، حرف خوشگلیاش به میان میآید. احساسات فمینیستیام دچار غلیان شده بود که دیدم دارم بیانصافی میکنم. آدم مرد را هم که میبیند اول به ظاهرش نگاه میکند و مقولهٔ خوشگلی مقولهای ضدزن یا حتی ضد انسانی نیست. آدمیزاد است و نظر دارد. منتها یکی کم دارد و یکی بیش. یکی دید میزند و یکی رویت میکند. یکی کوتهنظر است و یکی صاحبنظر.
میدانی ما همه چیز را از روبرو از برعکسِ حقیقت میبینیم. چپ جای راست افتاده و برعکس.میخواهم بگویم در اصل این منم که دنبال تو میدوم و این تویی که میگریزی. توی تو، اینطوری است. بعد که میخواهی به دنیا نشانش بدهی اینطور به نظر میآید که تو دنبال منی.
این همه تفاوت میون حقیقت و چیزی که ما با حواس پنجگانه مون برداشت می کنیم حیرت انگیزه.
ما تو شبکه ی عظیمی از دروغ ها زندگی می کنیم.
چسناله کردن آدم رو روشنفکر نمیکنه.
وقتی از چیزی خیلی بترسید یا بیزار باشید حتماً سرتان میآید تا بهتان ثابت شود شما قویتر از اینها هستید. سپاسگزار باشید، برای تکتک آن اتفاقات بد یا ادمهای بدتر که معلوم نیست تلپی از ک...نِ بلند کی افتادند توی زندگیتان. سپاسگزار باشید چون دقیقاً همان چیزی بوده که بهش نیاز داشتهاید.
و البته اگر میخواهید دیگر مجبور نشوید از این سپاسگزاریها کنید فقط کافی است از چیزهای زشت دنیا نترسید، به جایش سعی کنید درکشان کنید یا صرفاً ندیدهشان بگیرید.
چی من را می رهاند از وحشت اینکه شاید فقط و فقط یک ماشین ام، معلوم نیست ساخته ی دست چه کسی؟ طنز پنهانی و معصومی میان خودمانی ترین نوشته هام در روزهایی دورتر.
نه آن دلیلهای روشن، بلکه همیشه آن جزئیاتی که ازشان میگذریم، میبینیم اما نادیدهشان میگیریم، سرنخی از حقیقت هستند. چرا؟ چون حقیقت درست به همان اندازه که وسوسهٔ پردهپوشیاش را دارد، تشنهٔ پردهدریاش است. و درنهایت سرنوشت این جدال را به تو میسپارد. تا زمانی که ازش بترسی پوشیده خواهد ماند. بخواهیاش بیگمان تسلیم تو خواهد شد.
Do not try and bend the spoon. That’s impossible. Instead, only try to realize the truth.
What truth?
There is no spoon.
Matrix
فیلم های مزخرف از کتاب های مزخرف بدترند. با اینکه از هر زاویه ای که نگاه کنی هزینه ی یک کتاب مزخرف بیشتر است. اگر بخواهی تمامش کنی وقتت را از یک فیلم بیشتر می گیرد، اگر خواستی بزنی جلو باید حواست را بیشتر بهش بدهی، چشم و چالت را بیشتر درمی آورد و حتی پولی هم که حساب کنی قیمتش از قیمت یک فیلم بیشتر است. تازه بعدش نمیتوانی فوری شیفت دلیتش کنی و پشت بندش بگویی: "...." (هر جوری که بهش نگاه می کنم می بینم هیچ جوری نمیشه یه ذره از این فحشو اینجا بنویسم!). اما نمی دانم چرا فیلم مزخرف بیشتر می... (شماره 1 یا 2 به انتخاب خودتان) به اعصاب آدم. شاید مثلا چون اولش چندتا بازیگر خوشگل و خوش تیپ و یک شهر قشنگ جلو چشمانت می چرخند و بهت نویدهای دروغکی می دهند. اما کتاب از اولش سرد و بی رمق و مردنی است و اگر خوب باشد یواش یواش خودش را رو می کند و اوج خوبی اش معمولا آن آخرهاست! اما اگر بد بود چیزی عوض نشده همانجور تا آخر بی ریخت مانده. شاید هم به خاطر این ها نیست و دلایل دیگری دارد. شاید هم این فقط یک مسئله ی شخصی است.
دیشب یک فیلم مزخرف دیدم و امشب یکی از آن دیشبی بدتر، "...."!
شب خوش فردا کلی کار دارم.
آدمها از لُپ پیر می شوند... دقت نکرده اید؟ دقت کنید اولین نشانه های چمدان بستن جوانی، چروک های زیر چشم نیست، بغل های چانه است، لپ ها از گونه ها به نرمی سر خورده اند دو طرف چانه...
دلشان؟ آره من منکر آن نمی شوم. ولی خب پیر شدن دل از نظر لغوی چیز مهملی است... چون پیری قاعدتا امری برگشت ناپذیر است. اما دلی که پیر شده می تواند جوان شود. کافی است آن وسط ها مثل شعر حافظ یک نگاری پیدا بشود مثلا... پس اصلا اسم اشتباهی برایش پیدا کرده اند. دل از آن چیزهایی است که هیچ وقت سن نداشته، یک چیز مجرد بی زمان و مکان که فقط کیفیت خوشی اش پایین و بالا شده.
آنهایی که
حقیقت را دریافته اند سکوت می کنند
و انهایی
هم که چیزی نمی دانند هی زر زیادی می زنند
و بعضی ها
هم هستند که حقیقت را دریافته اند اما ترجیح می دهند همچنان زر بزنند این ها یا
ترسو اند یا به حقیقت دیگری پی برده اند انهم اینکه: گور بابای حقیقتی که بشاشد
بهمان بگذار زرمان را بزنیم!