نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نون حکیم


حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است.  دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.



از تغییر یا صرف نظر از کوچکترین عادت ذهنی شروع می‌شود. 


تو رو به خدا حوصله کن!


دلم یه تنوعی می‌خواد. تو شیوه زندگیم. یه بهبودی‌ای. و خوب می دونم تصمیمای لحظه‌ای کاری از پیش نمی‌برن. بعد اندوهگین می‌شم که انقد تغییر کردن سخته. و سختیش به فلانم، زمان بره. زمان‌بریش رو دیگه واقعا نمی‌تونم حواله کنم. چون من الان دلم تغییر می خواد. و خب برمی‌گردم به گذشته نگاه می‌کنم ببینم چقد تغییر کردم. بعد می‌بینم چقد کم، چقد کم. بعد اندوهگین‌تر میشم. ما تو ژن‌هامون اسیریم. شاید یه روزی بشه طرح  ژنوم دلخواهمون رو دستمون بگیریم بریم دکتر بگیم بیا من می خوام این باشم. فعلا ولی باید بجنگیم. اما نه اون جنگ هیجان‌انگیز و پر سروصدا و پرشوری که تو کارتونا می‌دیدیم و تو فیلما می‌بینیم. نه. باید مث مورچه‌ها که به صف. هی میرن هی میان. چقد طول بکشه که برن چقد طول بکشه که بیان... بجنگیم. تنها سلاحمون صبر و پافشاری و حوصله است. سلاحمون خیلی سلاح تخمی بیخودیه. ولی همینه که هست. اینو زمین بذاریم نابود میشیم. 

پس قهرمان خان سلحشوری‌های تو استقامت توی همین لحظه های کوچک کوفتی است.


باور میکنی؟

تو هیچ باور می‌کنی؟ 

مگر نه اینکه دست‌های حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آب‌هاست و نفس نمی‌کشد. 

چه ساده‌لوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان می‌بریم حقیقت آراممان می‌کند. 

تو هیچ باور می‌کنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟ 


متعلقاتت را دوست بدار. لق آنچه مال تو نشد

مثل خوره به جانت می افتد که: می‌توانست بهتر باشد. می‌توانست خیلی بهتر باشد. می‌توانست چنین باشد و چنان باشد. به خاطر بیاورید زمانی را که خواستید چنین و چنان شود و شد.حظش را بردید نه؟  و زمانی که چنین و چنان نشد.  واقعیت ناگوار پیش‌بینی نشده‌ای تف شد توی صورتتان. درهم شکستید؟ 

مثل لگویی فروریخته‌ام. باز می‌خواهم از نو بچینم خودم را. و راستش از این بازی مسخره حسابی خسته‌ام. اما مگر سیزیف چاره‌ای  داشت مثلاً جز اینکه با خودش آواز بخواند یا خیال بپردازد. یا باران و سایه و آفتاب را بالای سرش جشن بگیرد؟ 

میتوانست بهتر باشد. کون لقش نشد. همین را دوست می‌دارم. احمقانه یا حتی محقر؟ اما صادقانه متعلق به من است. 


per sempre? si per sempre

یه دوستم واسه تعطیلات برگشته ایران. الان فرودگاست. دارم فکر میکنم که امشب تو تخت خودش میخوابه. به ژوکو میگم من باید تختمو واسه همیشه فراموش کنم. چه برگردم چه برنگردم اون دیگه تخت من نیست. یه روزی شاید بیاد، شاید دیر شاید زود، شاید نه خیلی دیر شاید نه خیلی زود که یه "تخت خودم" جدید بسازم. 

فعلا اما باید با این حقیقت کنار بیام که همه دنیا تخت من است!  گرچه بهتره یه تخت مشخص معمولی داشته باشی تا همه دنیا رو.


totally agree

این خانم باحاله میگه تنها کاربرد سوتین اینه که پولاتو توش بذاری. 

یکی از اون حرف قشنگای تمام‌ زمان‌ها بود.

ما چی از هم میدونیم؟ هیچی.

دوستم داشت درباره زندگی هامون حرف میزد و یهو درباره مهاجرت من گفت : «تو هم باید قدر این موقعیتی که نصیبت شده رو بدونی...»

«نصیبم »شده؟! خدا خیرت بده! «نصیب»م شده؟!

من عادت ندارم تمرکز کنم رو اینکه کی چی گفت و فلان. یا اینکه اصلا به شکل کلاس بالاترش تز اجتماعی بدم و مثلا درباره مهاجرت و سختی‌هاش سخنرانی کنم. فقط به یک جمله بسنده می‌کنم. مهاجرت یه پدیده اساسی کون پاره‌کنند‌ه‌ است. مخصوصا اگر تنها باشی از قشر متوسط باشی تحصیلی بخوای بری. عموما مثل خیلی از چیزای مهم دیگه زندگی «نصیب» نمیشه. اگر شما صرفا دوست ندارید، یا اینکه  دوست دارید اما کونش رو ندارید این حقو بهتون نمیده از رو شکم درباره‌اش نظر بدید. 

عین‌الیقین !

حالا دیگر می‌دانم هیچ چیز مطمئن‌تر از وجود و حضور نامطمئن‌ها نیست. «حالا» چه‌طور روی این زمین سست قدم برداری؟  

چارهٔ دیگری مگر داری؟ دست به هر انتخابی می‌توانی بزنی. هر راهی را می توانی برگزینی. فرقی توی اصل نامطمئنی همه چیز و همه جا نمی‌کند. اینکه بخواهی توی این بلبشو راه خودت را بسازی آسان نیست. اماخوب فکرش را کنی می‌بینی  بی‌شک آسان‌ترین کار این است که خودت باشی.


ترک و پیوستگی





 رفتن دو رو دارد. یکی ترک و یکی پیوستگی. 

آسوده ام، با اینکه بخش بزرگی از کارهام خارج از پیش بینی و کنترلم پیش رفت و خیلی از ترس هام حتی بدتر از آنچه تصور کرده بودم پیش آمدند. اما (گفته بودم) من تمامم را بخشیدم. و حالا بیشترم. بیشتر از قبل خودم هستم و این پیروزی است. از آینده نمی ترسم. گیرم که دنیا باز بخواهد یک جا، یک لحظه که غفلت کردم زیر پایم را خالی کند. من این بار بیشتر دارم که ببخشم. 

رفتن دو رو دارد یکی غصه و یکی شادی. 

یکی ترس و یکی امید. 

تصمیمت را که گرفته باشی روی تاریکش را کف دستت پنهان می کنی و دل خوش می کنی به روی روشنش. 


جهشی

تخمینم زده بودند و فکر کرده بودند آن تابستان درس‌ بخوانم و از کلاس دوم مستقیم بفرستندم چهارم. خرذوق شده بودم و برای جهش پرافتخارم دل توی دلم نبود که مامان منصرف شد. منِ شاکی را نشاند روبرویش و گفت ببین اگر الان اینکار را کنی کلاس پنجم تنبل کلاس می‌شوی می‌خواهی؟ گفتم نه. اما کلاس پنجم فهمیدم مامان اشتباه کرده بود و قرار نبوده من هرگز تنبل کلاس بشوم  مگر اینکه خودم بخواهم و مدت‌ها غصهٔ آن یک سالی که می شد جلو بیفتم را خوردم. 

بعدها فهمیدم جلو و عقبش هیچ فرقی نمی‌کند. آنقدر عقب ماندم اینجا و آنجا که شیرفهم شدم. 

چیزهای دیگری حتی فهمیدم. اینکه اصولاً کسی جلوتر و کسی عقب‌تر نیست. هر کسی فقط سر جای خودش است. حتی نسبت به خودش.

خودمان را گول نزنیم

مسئله قراردادها نیست. مسئله بدیهیات است. 

اینکه ما قرار گذاشته ایم لبخند و جوابش یعنی چیز مشترک خوبی بین ماست یک وجه قضیه است. اینکه واقعاً هست یک وجه دیگر. حالا غریزه خودش سر در می آورد که کدام لبخند صرفاً قراردادی است و کدام نه. قراردادها در خور توجه اند چون بیشترشان بر پایه بدیهیات هستند. نمی شود بار مسئولیت را از گردن خودمان به آسانی باز کنیم با این بهانه که به قراردادها وقعی نمی گذاریم چون خیلی باحالیم. نه، هیچ باحالی نیست و همه اش بزدلی است.

این معصومیت گناه آلود

اعتراف کنم؟ من جادوگر بودم توی زندگی قبلیم. میخواستند آتشم بزنند گریختم. بی تاوان ماندم. 



تخس ترسوی درونم

بچگی نکردن، پذیرفتن مسئولیت علاقه و استعدادم و حتی تصور یک کار جدی کردن تا سر حد میل به مرگ مضطربم می‌کند. و این اضطراب من را همیشه زیر آب، در دست‌وپازدنی دائمی نگه می‌دارد. و راه حلش ساده است: باز هم جدی نگرفتن.

بچه یک روزه بزرگ نمی‌شود و چاره‌ای هم نیست. دست‌کم می‌شود اسباب‌بازی‌هایش را عوض کرد. آن توپ قلقلی را برداشت و با  لگوی خوشگلی سرگرمش کرد. 

سرانجام

همیشه تهش این میشود که هیچکار نمیکنی. فیلم هایی که میخواهی ببینی. زبان هایی که یاد بگیری. کتابهایی که بخوانی. چیزهایی که بنویسی...چشم باز میکنی میبینی چندسال گذشته از اولین باری که فلان ایده به ذهنت رسید. بعد چشمت را بازتر می کنی میبینی آن ایده را اجرایی نکردی که هیچ هزارتا کار دیگر را به بهانه اش نافرجام گذاشته ای. 

...

هیچ کار جدیدی نمیخواهم بکنم. هیچ دم تازه ای، تا وقتی بازدم قبلی هنوز توی سینه ام دست و پا می زند. فقط میخواهم سرانجام، سرانجامِ گذشته را ببینم.