یه دورهای تو زندگیم افتادم تو قعر. معتاد نشدم یا نیفتادم به بی بندو باری. از نظر روانی به هم ریختم. خل شدم. تازه ارشدمو گرفته بودم و یکی دو سال برگشتم شهر خودمون. هر دری زدم که یه موقعیت خوب پیدا کنم نشد. تو خونه وضع خوبی نداشتم. از یه طرفی هم از یه رابطه بلند مدت سمی تازه اومده بودم بیرون. طرف اون آخراش دورم هم زد. تو یه شوک و درد عظیمی بودم از همه نظر. خودمو نمیشناختم. یهو به خودم اومدم دیدم پاک خل شدم. یه حال روانی عجیب توصیف ناپذیری بود. انگار دو نفر بودم. و انگار کسی رو مغز من کنترل نداشت. انگار خارج از کنترل خودم زندگی میکردم. گاهی حرکات بدنم غیرارادی بود. خرد بودم. تیکه تیکه. تو نت میزدم: اختلال تشخیص هویت! که شاید یه چیزی پیدا کنم که توصیف حال من باشه. بعدها فهمیدم دپرشن خیلی خیلی پیشرفته بوده تا مرز خل شدن و به هم ریختگی کامل روانی.
من از نوشتن اینا دیگه ابایی ندارم.
من ذره ذره خودمو کشیدم بیرون. از اون وضع. نه که بعدش حالا قله خاصی فتح کردم. از اون وضع نجات دادم خودمو. اگه تو اون حال خودمو میکشتم به جرات میتونم بگم اسمش خودکشی نبود. من اصلا کسی نبودم. من خودم رو نمیشناختم. من چیز قابل توضیح یا دارای هویتی نبودم.
اینکه نم نم چه کارا کردم رو یادم نیست. یا لااقل باید بشینم فکر کنم تا یادم بیاد. اما اینو یادمه که یه برگه اوردم و خیلی ساده و بچه گانه زندگیم رو بخش بندی کردم. چیزایی که برام خوب بودن و باید انجام میدادم. مثلا نوشتم ورزش ، کار، دوست، بیرون رفتن ،نوشتن، فعالیت مورد علاقه و... اون زمان من تو شهرمون دیگه هیچ دوستی نداشتم. چند سال نبودم و اون قدیمی ها هم دیگه رفته بودن. پاشدم رفتم چندتا کلاس و دوره ثبت نام کردن فقط چون میخواستم آدم ببینم. با هر کی به پستم میخورد سر صحبت باز میکردم و زورکی میکشوندمش که بریم بیرون یا بیان خونه ما. دقیقا مثل بچه کلاس اولی نقشه دوست یابی کشیدم. هر هفته ملزم میکردم به هر قیمتی شده تو اون شهر هیچی ندار برم حداقل یه دور پاساژگردی. یه پارک کوچیک پیزوری نزدیکمون بود میرفتم هر روز اونجا برای ورزش. بعد هم نهایتا به بهونه کار برگشتم تهران. تو تهران دوره خوبی شروع شد. سخت شروع شد اما دیگه خل و چل نبودم.
اینارو برای شما ننوشتم. اینارو برای خودم نوشتم. اولا نوشتم که ثابت کنم به خودم که من از خودم خجالت نمیکشم. منو اینجا خیلیا میشناسن شخصا. نوشتم که به خودم نشون بدم واقعا رسیدم به اون نقطهای که برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن و دیگه لازم ندارم ادای آدمای قوی و تودار رو دربیارم.
برای خودم نوشتم همچنین برای یادآوری. اینکه تو وقتی کسی نبودی خودت رو پیدا کردی و تیکه تیکه جمع کردی. از اون بدتر نیستی. با کمترین توان روحی و عقلی هم میتونی یه ورق بیاری توش بنویسی: دوستان جدید! یا هر چیز به ظاهر کوچک احمقانه دیگه ای که تو رو به خودت برمیگردونه.