نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

سفری به ماورا

خواب دیدم هیچ چیز هیچ شی یا موقعیت یا انسانی دارای معنی نبود. یعنی نمیشد بهش هیچ گونه برچسبی زد. و کل دنیا در چنان آرامشی غوطه میخورد که تا یک ربع بعد از بیداری این آرامش هنوز تو بدن من جریان داشت. در واقع چیزی جدی گرفته نمیشد. همه چیز فقط بود و همین. 

توی خوابم اتفاق ها و آدم های متعددی بودن و از نظر بصری خواب متفاوتی نبود. فقط در تمام طول خواب آگاهی وسیع و عمیقی در جریان بود.  و  خیلی جالبه همون دم بیدار شدن در حالیکه همون آگاهی فوق العاده  هنوز تو وجودم بود میدونستم که توی بیداری پایدار نخواهد بود و باید براش کلمه و تعریف پیدا کنم تا چند دقیقه بعد از دستش ندم. این پست چیزیه که ازش برام باقی مونده اینکه هیچ چیز جدی ای وجود نداره، هیچ چیز در ذات خودش ویژگی ای نداره. جنگیدن برای خوشحالی کاملا بیهوده است. و آرامش و حقیقت در تعریف نکردن و معنی ندادن به امور آدمها اشیا ماجراها و... هرچیزی توی این دنیاست. 


حاجی و شرکتش


خواب حاجی را دیدم. وسط اتاق من ایستاده بود و جوری که حواسش به من هم باشد داشت با کسی با هیجان از آخرین پروژه‌اش حرف می‌زد. توضیح می داد که یک جور قبری در دست تولید دارد که آدم مرده را تویش بگذاری زنده می‌شود و بیرون میآید. توی عالم خواب من گوشه اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم. دست‌هایم را روی سینه‌ام گذاشته بودم و به او نگاه می کردم. بعد بلند شدم بی‌آنکه لحظه‌ای درنگ کنم راه افتادم و از کنارش رد شدم. چیزی زمزمه کردم. درست یادم نیست چی... چیزی توی این مایه‌ها: من مردهٔ تو نیستم



تعبیر

چقدر یه آدم باید خوش‌شانس باشه که یه خواب رو دو بار زندگی کنه؟


خواب

شبی که از فردا صبحش همهٔ این بساط به بهانه‌ای آغاز شد با کابوسی از خواب پریده بودم: مردی محکوم را دهان و دست بسته به تیرکی بسته بودن تا اعدامش کنند. مرد گریخته بود و حالا سر از اتاق من درآورده و می‌خواست من را بکشد. با همان دهان بسته و دست‌های که هنوز طناب بهشان آویزان بود. تشنهٔ کشتن من بود. 

از صبح فردایش من به این روزگار سیاه افتادم. 

گمگشته


 کابوس می دیدم، پشت هم، از هر دری. وسط کابوس هام یکی آمد و یک نوشته ام را دستم داد، پر از غلط هکسره. 

آب گوارا را نوشته بودم آبه گوارا.

در گشوده را نوشته بودم دره گشوده. 

آن وقت برای "که" ی. معمولی خودمان ه نگذاشته بودم. 


هرگز آنگونه احساس گمگشتگی نکرده بودم! از اینجا خسته شده ام. صفحه مدیریت بلاگ اسکای دیگر شنگولم نمی کند. این روزها بیقرارم و این آبی اینجا حالم را بدتر می کند. هنوز نمیدانم چه تصمیمی دارم.


خواب

خواب دیدم یک عالمه گل سفید داشتم. توی گلدان که می گذاشتی شان قرمز می شدند. 


سه تا

یک دسته موش جنگجو بودند،  و با قایقشان توی دریا سفر می کردند، من می مردم برای این کارتون.

 و امروز صبح نیاز گریزناپذیری داشتم که یک قسمت از آن آخرهاش را ببینم. و آخر مجبور شدم بیایم سر کار و فقط با دیدن عکس هاش از کامپیوتر شرکت خودم را تسکین بدهم. 


عجیب است، این نخواستن شغلم و  این فشاری که از سمتش بهم وارد می‌شود را دوست دارم!  نه خود فشار را که نه، به گمانم قدرتم را در تحمل و مدیریتِ خودم در شرایطی که ازش بیزارم اما به هر دلیلی پذیرفته امش، دوست دارم. حالا هر چقدر مدیریت زوار در رفته ای باشد، یک جورهایی به خودم مفتخرم!

 


دیشب خواب دیدم یک کتاب نوشته ام

یک کتاب خیلی خوب 


...

دیوانگی است،  نه که من دیوانه باشم. همیشه چیزی آن بیرون بذر دیوانگی ام را باران میشود آفتاب می شود. نه! نه که من دیوانه باشم.

خاکم را دو دست توانا باید، برای کندن و بیرون کشیدن آن بذر. و آن وقت بادی بوزد، و بذر تازه ای، و سرزمین تازه ای و آفتاب خوشی و باران سر وقتی...


دیشب خواب دیدم دوستی یک گلدان پربرگ داشت کسی جاهای خوبش را قلمه زده بود توی آب گذاشته بود و برده بود برای خودش. من هم از او قلمه ای خواستم، قلمه ی بزرگی زد برداشت گذاشت توی آب برای خودش،  ریشه و ساقه ی بزرگ بی برگ را داد دست من:  کثیف، بی ریخت و وازده... میخواستم همانطور بگذارمش توی چمدانم که نمیدانم چرا انجا بود و فکر میکردم: این دووم نمیاره خراب میشه،  دوستم گفت اینو دیگه  توی آب نمیشه گذاشت، این باید خاک شه. با اینکه ظاهرش به درد نخور بود و هی فکر میکردم این یارو با خودش چی فکر کرده که این را داده دست من، اما میخواستم نگهش دارم چون از ریشه های محکمش و جوانه های کوچک روی ساقه اش میدانستم این چیزی است ورای آنچه آن دوتا دارند. اما هر چه می گشتم نه خاکی بود و نه حتی آبی. 

سزار

دیشب خواب دیدم مثل وقت هایی که دلم گرفته یا میخواهم فکر کنم یا آرام بگیرم، رفتم توی بالکن ایستادم (درست یادم نیست دلم گرفته بود یا میخواستم فکر کنم یا آرام بگیرم یا همینجوری از سرخوشی رفتم). داشتم میرفتم سمت نرده که مردی را پایین توی حیاط آپارتمان دیدم. برعکس همیشه برنگشتم و توی دلم گفتم کون لقش به من چه اصن من چرا برگردم. حالا یادم آمد سرخوش بودم و میخواستم هوای تازه هم بخورم که کیفم کوک شود و برای همین هم به هیچ طرفم نبود که آن پایین چه فکری درباره ام خواهند کرد. گردنم را صاف کردم و دستهایم را روی نرده گذاشتم و سینه ام را دادم جلو و با آن تاپ یقه شل و بازوهای لخت، کلئوپاترایی بودم برای خودم در بالکن خانه ای اجاره ای. که ناگهان مرد سرش را بلند کرد سمت من. باور کردنی نبود! سزار! خود خودش بود! خیره شدیم توی چشم های هم. توی حیاط آپارتمان ما چه کار میکرد؟! آمده بود که بماند، که همسایه ما شود(فکر کنم بعدش فهمیدم) یک کوله پشتی هم روی دوشش بود. من نتوانستم جلو خودم را بگیرم خندیدم. خنده که نه، یک جور لبخند خیلی بزرگ. او هم لبخند بزرگی به من زد. دقیقه ای همانطور خیره و لبخندبزرگ زنان به هم خیره ماندیم. بعد او وارد ساختمان شد یعنی کسی آمد دنبالش و بردش تو وگرنه بعید می دانم میتوانست نگاهش را از من بگیرد. بعد هم یادم است من کنار پنجره دیگری نشسته بودم و منتظر بودم دوباره سر و کله اش پیدا شود. و بعد هم میخواستم بروم دستشویی که ظاهرا کل ساختمان ما یک دستشویی داشت آن هم به سبک خانه های عهد کلئوپاترایی در ایران! توی حیاط بود و همه ی واحدها از همان یکی استفاده می کردند! خلاصه اش اینکه من رفتم دستشویی و دیدم حسابی کثیف شده و پرسیدم که این کار کدام کره خری است و کاشف به عمل آمد کار همسایه ی جدیدمان سزار است!

 دوباره  ر..ید توی عشق و عاشقی مان...

برف خوب

دیدید بعضی وقتا هست که آدم نمی دونه چه مرگشه، الان همون مرگمه.

امروز یه کلمه اشتباهی به شاگردم یاد دادم. تقصیر من نیست! به منم از اول همونجوری اشتباهی یاد داده بودن. رفته مرکز مخم نشسته، تکونم نمی خوره! اونقدم مهم نیست که جلسه بعد بخوام اصلاحش کنم. کسی هم واسه من اصلاحش نکرد. بعدا خودم فهمیدم غلط بوده! اما امروز زور اون غلطی که یادم داده بودن به اون درستی که خودم یاد گرفته بودم چربید! می بینی؟ اون مرکز نشسته هیچ! دورم بر میداره!

...

لیدی گاگا به دادم میرسه شروع کرده میخونه:

You're giving me a million reasons to let you go

You're giving me a million reasons to quit the show

You're givin me a million reasons

Give me a million reasons

Givin me a million reasons...

دیشب خواب برف می دیدم. برف زیاد. برف خوب. برف سفید. داشتم یه عالمه لباس می پوشیدم، دو تا شلوار، دو تا سه تا بلوز زیر پالتو، کلاه، دستکش، جوراب پشمی. کفش گرم و محکم. میخواستم برم تو برفا. برفای زیاد، برفای خوب، برفای سفید. پر از شوق بودم، پر از خوشحالی.


زندگی "دود" قطاری است که در "قلب" پلی می پیچد

دشت

سالها پیش چند تا خواب تکراری داشتم
خواب هایی تقریبا آزاردهنده
موضوع اصلی همه شان رفتن و گم شدن و راه خروج پیدا نکردن بود
یکیشان مثلا این بود:
وارد ساختمانی می شدم ،نه دقیقا یک ساختمان، یک جور محله یا کوچه شاید، تنگ و باریک، با یک عالمه پله، کسی دنبالم بود و نبود. یعنی می ترسیدم که باشد. از کوچه ی پله ای به امید پیدا کردن راه خروج به جلو می رفتم. گاهی -خیلی کم پیش می آمد- دوراهی سر راهم سبز میشد، و در نهایت فرقی نمی کرد راه ها همه تو در تو و مثل هم و آزاردهنده و گیج کننده بودند. آن وقت ته راه گاهی پنجره ای پیدا میشد. عبور من از پنجره مثل عبور موشی بود  از سوراخی به اندازه ی نوک بینیش با جارویی آویزان از دمش. می دانستم که عبور ممکن نیست.
من روزهایی که بعدها آمدند را خواب می دیدم.
ناخودآگاه طفلکی راستگو!
ماهها پیش همچین خوابی دیدم دوباره، اما کوچه ها تنگ و تاریک نبودند و خیلی هم بد نمی گذشت و نگران هم نبودم! ولی با این وجود پنجره ی نیمه بازی از همان راههای خروج مذکور برابر چشمم ظاهر شد. ته دلم خنده ای کردم و گفتم این یکی از همان هاست بهتر است خودم را جر ندهم، یک قدم که نزدیک تر شدم دیدم پنجره باز است؛ بزرگ و باز. خیلی بزرگتر از ان که بخواهد مانع عبور من شود. و باد می آمد. باد خوشی از سمت دشت وسیعی که پشت پنجره بود. دشت به شکل رسیدن مسافری بود از سفری سخت و تاریک به خانه ی شاد و آرام ابدی اش.

دشت شکل پایان همه ی جستجوی های من در خواب های پیشینم بود.
دشت شکل تغییرناپذیر سرنوشت من بود .
دشت شکل اولین پرواز همه ی جوجه پرنده های آمده و نیامده به این دنیا بود.
دشت شکل اولین رسیدن من بود.
دشت شکل بی چون و چرای خدا بود.