شبی که از فردا صبحش همهٔ این بساط به بهانهای آغاز شد با کابوسی از خواب پریده بودم: مردی محکوم را دهان و دست بسته به تیرکی بسته بودن تا اعدامش کنند. مرد گریخته بود و حالا سر از اتاق من درآورده و میخواست من را بکشد. با همان دهان بسته و دستهای که هنوز طناب بهشان آویزان بود. تشنهٔ کشتن من بود.
از صبح فردایش من به این روزگار سیاه افتادم.