نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

خواب

شبی که از فردا صبحش همهٔ این بساط به بهانه‌ای آغاز شد با کابوسی از خواب پریده بودم: مردی محکوم را دهان و دست بسته به تیرکی بسته بودن تا اعدامش کنند. مرد گریخته بود و حالا سر از اتاق من درآورده و می‌خواست من را بکشد. با همان دهان بسته و دست‌های که هنوز طناب بهشان آویزان بود. تشنهٔ کشتن من بود. 

از صبح فردایش من به این روزگار سیاه افتادم.