نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

شب‌های خرداد

۲۲ خرداد ۱۴۰۲- پنجره بازه و شب خودشو میکشه تو اتاقت. کمی نفست رو عمیق تر کنی بوی دریا میرسه. کار سختی نیست از نوستالژی قدیمی یه نوستالژی جدید برای آینده بسازی. میذاری گوگوش بخونه: دیگه عشق و عاشقی از ما گذشته... . سعی میکنی چشماتو ببندی به روی ابتذال این روزات و فکر کنی همه چیز همونیه که به نظر میاد، آدما همونی هستن که میگن... و لااقل برای یه ساعت خودتو وسط ماجرایی ببینی که روزی ارزش به خاطر اوردن داره...



and sometimes when the night is slow*

دختر اینا لحظه‌های عمر توئه

که پر از بوی یاس و بوی دریا شده، که ماه از پنچره‌اش سرک کشیده تو، که همون نسیمی میاد که تو شش سالگیت میومد. 

که سرشب بهاریش پرنده‌هاش خوابیدن و جیرجیرکاش بیدار شدن. 



* a thousand kisses deep

قلب آدم می‌داند

قلب آدم می‌داند. از همان لحظهٔ اول. مشکل این است که قرار است یک بار بشود... . و آن یک بار اولین و آخرین نیست. آن یک بار فقط آخرین است. 


دختر امروز روز دیگری است. تو آدم دیگری هستی. و کسی چه می‌داند که آیا دیروز تو گدایی بوده‌ای یا شاهی. بچه که بودم فکر میکردم اصلا از کجا معلوم؟ از کجا معلوم من یک دقیقهٔ پیش آدمی بوده‌ام با زندگی دیگری و الان هیچی از آن را به خاطر ندارم. همهٔ این خاطرات کنونی را همین یک دقیقه پیش چپانده‌اند توی مغز من. ساخته‌اند و چپانده‌اند. یا من ساخته‌ام اما... اما هزاران خاطرات دیگر را هم در دنیاهای دیگری باز دارم و یادم نیست. اما چه فرقی می‌کند؟ من اینم و اینجا. دل‌کنده از آدمهایی که بهشان خوش‌گمان بودم. دل‌ خوش کرده به خودم. و به دنیا. آره این بار «و به دنیا»....


هزینه‌-فرصت‌های کتابخانهٔ کوچهٔ ما

اگر می‌دانستند که آن سرمایهٔ بین‌المللی برمی‌گردد خانه، بیخیال همه چیز، کوله‌اش را می‌گذارد، آن یکی کوله‌اش را برمی‌دارد، دوباره می‌زند بیرون، این‌بار به مقصد دَدَر، هرگز پنج‌شنبه عصر کتابخانه را تعطیل نمی‌کردند. 

بی امید

تعطیلات، امروز برای من تمام می شود.

امسال احساس و فکرم نسبت به همه چیز فرق دارد. از همان قبل از عید. بی اعتقادی شیرینی دارم. سالها پیش در اوایل دهه ی بیست زندگی ام هم مدتی به این سمت و سو آمده بودم. اما آن روزها بی تجربه و بعدهایش ترسو بودم. و البته بعدترهایش فکر می کردم که  لازمه ی امید داشتن، معتقد بودن است. 

این روزها اما دیگر کم تجربه نیستم. نمی ترسم. و نه!"ناامید" نه! شادمانه "بی امید"ام. 

بهار


قضیه ساده است. آدمهایی با حال و روز من تحملش را ندارند. تاب آوردن بهار سخت است. الان برایتان پیچیده اش می کنم. گنجشگ ها می دانند در بهار چه باید بکنند. درخت ها هم می دانند. ابرها، هوا، علف ها، گربه ها، بچه ها، سنجاقک ها، بادها، جریان آب و خلاصه تک تک سلول های هستی خوب می دانند در بهار اوضاع به چه طریق باید باشد. و البته همه چیز هم برای آنکه طریق مذکورشان را پی بگیرند به راه است. همه در تفاهمی خودجوش شروع می کنند به آزاد کردن انرژی در بستری مهیا. آنقدر این انرژی زیاد می شود که اگر جزیی از آن نباشی میان آن منفجر خواهی شد. عاطلانه و باطلانه!

آدمهای بیچاره آنهایی که خالی از انرژی اند و یا بستر آزادسازی انرژی شان فروریخته، این بیچاره ها دچار تناقض مهیبی می شوند. سلول های طفلی آنها هم جزیی از همان سلول های هستی است اما انگار که آنها خود جزیی از هستی نیستند،انرژی اطرافشان انگار که آنها را می گذارد لای پنجره ای از اتاقشان که باز گذاشته اند تا هوای بهاری ازش بیاید تو، و هی فشارشان میدهد. و این طوری هاست که طرف های غروب قلبشان جر میخورد اعصابشان به هم می پیچد و دلشان میخواهد سر به تن هیچ دنیایی و هیچ بهار لعنتی نباشد. به این در اصطلاح می گویند spring depression!