نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

سفر

شده تا به‌حال صبح راه بیفتید به مقصد شهر دیگری، و قرار باشد دست کم تا قبل از ظهر نشد، تا ظهر به آنجا رسیده باشید؟ 

اما ماشین روشن نمی‌شود، یک ساعت باهاش کلنجار می‌روید و آخر بعد از اینکه مشکل مسخره و پیش‌پا افتاده اش را کشف و حل کردید راه می‌افتید، به جادهٔ اصلی که می‌رسید ترافیک بی سابقه ‌ای توی جادهٔ لخت و خلوت همیشگی راه افتاده، منصرف نمی‌شوید چون امکان ندارد توی این جاده همچین وضعی دوام داشته باشد، ده دقیقه، بیست دقیقه، سه ربع، یک ساعت و نیم... دیگر به قدر کافی صبر کرده اید و راه برگشت هم نیست، بعد از دو ساعت راه باز می‌شود. اعصابتان به هم ریخته سرتان درد میکند آفتاب توی چشمتان می‌زند، حالا پا را روی گاز گذاشته‌اید و زیرلب "تف" می گویید. اما اشکالی ندارد سه چهار ساعت دیگر می رسید، نزدیک ظهر گرسنه تان شده، یک جایی مثلا بغل رستورانی می زنید کنار تا آبی به صورتتان بزنید چیزی بخورید و اعصاب خوردی از سر گذشته را فراموش کنید... برمی گردید می بینید ماشین نیست...

هر اتفاقی ممکن است افتاده باشد، به هر جا و هر کسی که ذهنتان می رسد زنگ می زنید، گزارش می دهید، اما حالا چه باید کرد؟ پول، مدرک، کوفت و زهرمار همه اش تو ماشین بوده... می نشینید یک جایی کنار جاده، بغض می کنید و می خواهید سر به تن مقصد و مبدا و راه و وسیله، هیچکدام نباشد... کسی از شهرتان تلفنی بهتان می گوید منتظر بمان می آیم دنبالت. دیگر فکر نمی کنید و فقط هر کی هر چی گفت می گویید: باشه. بعد از یک ساعت زنگ می زند می گوید به طریقی برایتان پول می فرستد و خودش نمی تواند بیاید. 

یکی دو ساعت بعد سوار اتوبوسی هستید که هن و هن کنان، سنگین و بی تفاوت دارد به طرف مقصد شما حرکت می کند. 

به مقصد که می رسید از غروب گذشته، چراغ های شهر روشن اند. مردم در پایان روزشان یا به خانه ها رفته و یا دارند می روند. عجیب است خسته نیستید، ناراحت هم نیستید، و نه حتی شاکی... رسیده اید... کسی زنگ میزند به موبایلتان که حالا دیگر چیزی هم از شارژش نمانده . می گوید: ماشینت پیدا شده...


همه ی این ها را نوشتم که بگویم الان درست حس همان مسافر شب رسیده را دارم!


هر که که یاد روی تو کردم جوان شدم


آدمها از لُپ پیر می شوند... دقت نکرده اید؟ دقت کنید اولین نشانه های چمدان بستن جوانی، چروک های زیر چشم نیست، بغل های چانه است، لپ ها از گونه ها به نرمی  سر خورده اند دو طرف چانه...

دلشان؟ آره من منکر آن نمی شوم. ولی خب پیر شدن دل از نظر لغوی چیز مهملی است... چون پیری قاعدتا امری برگشت ناپذیر است. اما دلی که پیر شده می تواند جوان شود. کافی است آن وسط ها مثل شعر حافظ یک نگاری پیدا بشود مثلا... پس اصلا اسم اشتباهی برایش پیدا کرده اند. دل از آن چیزهایی است که هیچ وقت سن نداشته، یک چیز مجرد بی زمان و مکان که فقط کیفیت خوشی اش پایین و بالا شده.


یک روز تعطیل

یک روز تعطیل برای خودت

یک روز که بتوانی اوهامت را توی صندوقی فلزی بگذاری درش را ببندی، هرچند لق و لوق! و زیرلب بگویی باشید تا فردا...

یک روز که نگاه کردنت به سقف با روزهای دیگر فرق داشته باشد. نه هیچ ترسی و نه رد هیچ آرزویی را روی خطوط و گوشه های نوک تیز چهاردیواری اتاقت جستجو نکنی. خودت باشی و حس بودن. کیفور از این خوش شانسی بزرگ. بی آنکه فکر کنی .

جمعه های مهربان طفلی... چقدر الکی تو سرتان زده اند. همه ی آنهایی که هرگز توی زندگی شان نفهمیده اند توقف چیست. در سکون تو ناشیانه و احمقانه بیقراری میگیرند. همه ی آنهایی  که هرگز لختی درنگ نکرده اند.

بعدازظهر جمعه دست گمی از بغل یک مادر ندارد. کافی است نترسی. و خودت را بهش بسپاری. و دیگر فکر نکنی...