نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

The Shawshank Redemption

The truth is, I don’t want to know. Somethings are best left unsaid. 

I like to think they were singing about something so beautiful, it can’t be expressed in words, and makes your heart ache because of it.


هزینه‌-فرصت‌های کتابخانهٔ کوچهٔ ما

اگر می‌دانستند که آن سرمایهٔ بین‌المللی برمی‌گردد خانه، بیخیال همه چیز، کوله‌اش را می‌گذارد، آن یکی کوله‌اش را برمی‌دارد، دوباره می‌زند بیرون، این‌بار به مقصد دَدَر، هرگز پنج‌شنبه عصر کتابخانه را تعطیل نمی‌کردند. 

روز آخر

آن سوال تکراری را می پرسند اگر امروز روز آخر بود چه کار می کردی.

شاید سه چهار تا نامه برای سه چهار نفر می نوشتم  شاید هم نه...و بعد با اولین پرواز میرفتم ساحل تمیزی توی جنوب و بقیه روزم را کالاماری و هشت پا میخوردم، به صدای دریا گوش میدادم و آفتاب میگرفتم. 


از حافظ یاد بگیریم لااقل!

حافظ میگه:  به شمشیرم زد و با کس نگفتم، نه که خیلی صبور یا منزوی یا حتی عاشق باشم، فقط چون، که راز دوست از دشمن نهان به!

حافظ خیلی شعور داره. و حد و مرز و اندازه ی دوستی ها و روابط هم همینجوری سنجیده میشه. معیار اینه: تو حرفت رو به کی میگی.

و البته که حافظ همه ی دنیا رو دشمن فرض نکرده، فقط مقام اون دوست فاصله اش انقدی بوده که چاره ی دیگه ای نذاشته.

نه به این سیستم اموزشی، هشتگ

خیلی احمقانه‌ است که ما با آزمون‌های یکسان سنجیده می‌شیم و تو شرایط یکسان بهمون فرصت تحصیل مهارت‌های یکسان داده می‌شه. ماها چیمون یکسانه؟ ما مگه بطری شیریم؟ 

بله از این نظام آموزشی (حاکم تو کل دنیا) آدم‌های گندهٔ زیادی بیرون اومدن. اما مقایسه کنید با تعداد آدم‌هایی که هیچی نشدن. من عمیقاً معتقدم آدم بی‌استعداد وجود نداره. برای بیشتر آدم‌ها تو این سیستم فرصت ابراز نیست. و این فاجعه است. یکی بیاد با من بریم انقلاب کنیم!  شعارمون رو هم از پینک فلوید قرض می‌گیریم:


*We don't need no thought control


* از ترانهٔ Another brick in the wall



اندر زدن توی سر اون اداهای مسخره!

به عقیده ی نگارنده ی این سطور مرموز بودن هیچم قشنگ نیست خیلی هم دمده و ضایع و انتخابِ سطح پایین ادمهای درون تهی برای پوشاندن همان درونِ تهی شان است. 

هیچی هم زیباتر از حقیقت روشن jتوی دستان پاک صراحت نیست. چون بسی شجاعانه است.

بعله!


یک لیست دُم‌بریده

چنین پستی را چندسال پیش توی وبلاگ دیگری نوشته بودم، خیلی گشتم پیدایش کنم اما نشد خلاصه امشب دیدم حوصله اش را دارم دوباره بنویسمش، 

من بیشتر چیزهای دنیا را دوست دارم، یعنی اگر از من بپرسند چی را خیلی دوست داری توی این دنیا، احتمالا مجبور می شوم چندتا چیز را ردیف کنم بگویم به جز این چندقلم همه چیز را. اما خب حتماً میان این همه چیز تعدادی زودتر به ذهنم می رسند و لااقل فعلاً بیشتر کیفورم می کنند، این لیستِ البته به دلایلی ناکاملِ من است:

  • همه ی بوهای خوب
  • باریدن برف
  •  شمع ها
  • فروشگاه های بزرگ 
  • وقتی نگاه میکنی میبینی ساعت 20:20 است 
  • رادیوهای ایتالیا 
  • لغتنامه فارسی به فارسی 
  • وقتی مامانم هوس کرانچی می کند
  • رقص
  • بازی و خندیدن یک عالمه بچه
  • گربه های سیاه
  • وقتی توی اتوبوس به یکی لبخند میزنم، جواب لبخندم را میدهد، بعد دوباره من لبخند میزنم بعد لبخندش گشادتر میشود بعد باز لبخند میزنم و هردوتا خیره به هم میزنیم زیر خنده (و همچنین آن دفعه ای که توی ترافیک به دختر توی ماشین بغلی لبخند زدم و خندید و یکهو دستش را از پنجره دراورد و برایم آهسته، بزرگ و بلند مثل توی فیلم ها تکان داد و من توی رودربایستیِ آنهمه سپاسگزاری، بغض کردم)
  • بوی قهوه 
  • سیدخندان 
  • آسمانِ حرف گوش کن
  • کنجد برشته
  • آن خانه هایی که از جلویشان رد میشوی چراغشان روشن می شود
  • پسرها وقتی هول میشوند
  • رعدوبرق 
  • تمام قد رفتن زیر پتو و خود را به مردن زدن
  • اتوبوس بی آر تیِ خلوت توی شب
  • خواب های واقعی
  • شما که داری این پست را می خوانی
  • از باشگاه برگشتن
  • خب البته که شعرهای رمانتیک و... 
  • و...
  • و...

همه چیز روبراه می‌شد اگر بزرگ نمی‌شدم

همه چیز روبراه می‌شد اگر دوباره پنج ساله می‌شدم و پاهایم را توی آب سرد رودخانه فرو می‌کردم. و هیچ نمی‌دانستم که آدم‌های دوروبرم دارند به حجم بازوهایم نگاه می‌کنند و من را برمیدارند می‌گذراند توی دستهٔ بی‌اهمیت‌ها. به مژه‌های پرپشتم نگاه می‌کنند و من را برمیدارند می‌گذارند توی دستهٔ خطرناک‌های بالقوه. به حرف‌هایم گوش نمی‌دهند، واژه‌هایم را محک می‌زنند و من را برمیدارند می‌گذارند توی دستهٔ زبل‌ها. و قدم‌های کندم را خیره می‌شوند و من را برمی‌دارند می‌گذارند توی دستهٔ جامانده‌ها. هیچ نمی‌دانستم. از توامانِ زبری سنگ و لطافت آب کیف می‌کردم. لحظه‌ای سرم را برمی‌گرداندم و به آدم بلندبالایی که بهم خیره شده بود نگاهی می‌انداختم و نمی‌دانستم چرا خجالت می‌کشم. همهٔ‌ دسته‌هایی که برایم ساخته بود ناخودآگاه شرم‌زده‌ام می‌کرد اما من هیچ خبر نداشتم. سریع نگاهم را می‌دزدیدم و همه چیز همان لحظه تمام می‌شد. من می‌ماندم و خیرگی پاهای کوچک و آب و سنگ. 



راه آخر یا آخر راه

انسان ها توانایی دیگری هم دارند به نام توانایی "فرض کردن". 

هیچ راهی که نماند، اصلاً فرض می کنیم. 

یک درک خوبی!

یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل می‌پسندیدم و باهاش ارتباط برقرار می‌کردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفه‌جویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمی‌کرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبه‌روز صبر و حوصله‌شان کمتر می‌شود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجی‌اش وسیع‌تر می‌شود. او چیزهایی می‌خرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورت‌تراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاه‌های اشتراکی مواد خوراکی‌شان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن می‌کنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض می‌کند وسیگار کادو می‌دهد و بهترین قهوه‌ای که می‌شود پیدا کرد را می‌نوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانه‌اش را گرو می‌گذارد.

گمان می‌کنم من تازه دارم لنی را درک می‌کنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمی‌زنم. دارم راجع به چیزی حرف می‌زنم که چندسال پیش اسمش را می‌گذاشتم مسئولیت‌پذیری و جدی گرفتن امور و آدم‌ها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهم‌ترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدام‌ها بودند؟ جوابم این بود: شکست‌ها. من بی‌گمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکست‌هام هستم. می‌دانید تهش یا شدن است یا نشدن. می‌شود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. می‌شود هم لنی‌وار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است. 

فیلمی که دیدنش یک هفته طول می‌کشد

راستش را بگویم؟ از وودی الن غرغروتر یک نفر را می‌شناسم. اما از او کسل‌کننده‌تر هیچ‌کس را.

مجحوف!

میدونید "اجحاف" یعنی چی؟

یعنی پارسال که من میتونستم کلاه قرمزی ببینم، خبری نبود.

امسال که من نمیتونم ببینم  داره پخش میشه. 



چراغ‌هایی روشنن اما چراغ‌های من نیستن

روزی که می‌خواستم این لپتاپو سفارش بدم دوتا مدل ازش بود. توی چندتا چیز از جمله صفحه کلید فرق داشتن. یکی روی کیبورد حروف فارسی داشت اما چراغ نداشت. یکی چراغ داشت اما کیبورد فارسی نداشت. من با اینکه خیلی با اون روشن شدنِ حروف تو تاریکی حال می‌کنم اما مدلی که کیبورد فارسی داشت رو انتخاب کردم.  سفارش اشتباه اومد. لپتاپ رو که باز کردم صفحه کلید روشن شد و حروف فارسی در کار نبودند. (فرقای دیگه هم بمانند که خارج از داستان ما هستن) تقدیر رو پذیرفتم چون ماتحت دیکتاتوری دارم و دنبال پس فرستادن و تعویض نرفتم.

حالا از قضای روزگار امشب مجبور شدم توی تاریکی تایپ کنم ذوق‌زده شدم که ای جان الان صفحه کلید رو روشن می‌کنم! صفحه کلید روشن شد.  اما ا ب پ ت و ... توسری‌خورده و غمگین همچنان توی چسبای خودشون گم شده و سرگردون مثل ادم‌های کور منتظر انگشتای من واسادن تا دستشونو بگیرم. 

چراغ‌هایی روشنن اما چراغ‌های من نیستن. چراغ‌هایی روشنن اما من هنوز با نور حافظه‌ام تایپ می‌کنم. 



پیشامدها

وقتی از چیزی خیلی بترسید یا بیزار باشید حتماً سرتان می‌آید تا بهتان ثابت شود شما قوی‌تر از این‌ها هستید. سپاسگزار باشید، برای تک‌تک آن اتفاقات بد یا ادم‌های بدتر که معلوم نیست تلپی از ک...ن‌ِ بلند کی افتادند توی زندگی‌تان. سپاسگزار باشید چون دقیقاً همان چیزی بوده که بهش نیاز داشته‌اید.

و البته اگر می‌خواهید دیگر مجبور نشوید از این سپاسگزاری‌ها کنید فقط کافی است از چیزهای زشت دنیا نترسید، به جایش سعی کنید درکشان کنید یا صرفاً ندیده‌شان بگیرید.