یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل میپسندیدم و باهاش ارتباط برقرار میکردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفهجویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمیکرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبهروز صبر و حوصلهشان کمتر میشود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجیاش وسیعتر میشود. او چیزهایی میخرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورتتراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاههای اشتراکی مواد خوراکیشان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن میکنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض میکند وسیگار کادو میدهد و بهترین قهوهای که میشود پیدا کرد را مینوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانهاش را گرو میگذارد.
گمان میکنم من تازه دارم لنی را درک میکنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمیزنم. دارم راجع به چیزی حرف میزنم که چندسال پیش اسمش را میگذاشتم مسئولیتپذیری و جدی گرفتن امور و آدمها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهمترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدامها بودند؟ جوابم این بود: شکستها. من بیگمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکستهام هستم. میدانید تهش یا شدن است یا نشدن. میشود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. میشود هم لنیوار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است.