نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

حتی نمیفهمی کجای قصه قافیه را باختی

یه قصه دو نفره لحظه خداحافظی تموم نمیشه.نه لزوما. یه قصه یا قبلش تموم شده اونجایی که یکی یا هر دو یه جایی بریدن اما نشده که به زبونش بیارن، یا نتونستن یا دیگه اهمیت ندادن. 

یا بعدش تموم میشه. بعضی قصه ها تا روزها و سال‌ها بعد از جدایی تو دل و ذهن آدما پیش می‌رن. اون قصه هایی که لحظه خدافظیشون اشتباهی بوده ،بدبیاری بوده، حماقت بوده. 

یه وقتایی به آدمایی درست وسط دوتا قصه اینجوری زندگی میکنن. همونایی که عاشقانه هاشون گریه است آهه، بغضه… با کسی هستن که نباید باشن، با کسی نیستن که باید باشن…


What I can not forget about you is the moon smiling at me on the beach

دیشب خواب ف رو دیدم. بغل کرده بود منو و خوب و خوش بودیم حرف میزدیم و نوازشم میکرد. دیدی وقتی صبح از خواب خوشی پامیشی واقعیت تو صورتت تف میشه چه حال بدیه؟ اما چشمامو که باز کردم و فهمیدم خواب بوده هیچ ناراحت نشدم. حالم هنوز خوب بود. اینجوری بودم که خوابشم خوب بود. من عاشقش نشده بودم ولی از تموم شدنش خیلی ناراحت شدم. ناراحت هستم. حتی نمی‌دونم که اصلا چقدر برای من خوب بود.  ولی اشتباه کردم اشتباه کردیم . من شاید بیشتر. واقعا امیدوارم خوب و خوش باشه و یه آدم خیلی خوب سرراهش بیاد. چون دیگه امیدوار نیستم به من برگرده. 


One day all alone

بعضی وقتا تو زندگیم دقیقا بدترینش بدترین چیزی که میتونستم تصور کنم پیش اومده. و همین به شدت باعث تعجبم شده چون نرمالش اینه که نه اون خیلی خوبه بشه نه اون افتضاحه. به این میگن تودهنی خوردن از زندگی. 

چطور میشه یه آدم اینهمه قوی باشه ؟ به طور کلی میگم. نه که خودمو بخوام برا شما دوتا سه تا خواننده احتمالا گذری چیز خاصی تصویر کنم. خدا مگه ما رو از چی خلق کرده که انقد میتونیم؟ چطور من هنوز سرپام؟ مگه روح من از چیه؟ 

این روزا یادم نمیرن. 

این روزا با این قیافه فریبنده شون. با تموم زهری که تو دلشونه،

آدم هایی که نبودن. میدونی نبودن آدما بیشتر از بودنشون فراموش نشدنیه؟ 

اونو نکردم ولی چیزای دیگه چرا!

دیگه اینکه با بدن شنی بخوابم برام داره یه چیز نرمال خیلی دل انگیز میشه. بقیه چیزام دارن نرمال میشن ولی بعضیاش دل انگیز نیستن، مثلا اینکه  باید برای اینکه بدنم شنیه به کسی که نباید، جواب پس بدم. 

خوبه که عقلم سر جاش اومده. خوبه که بلد شدم به خودم نگیرم. خوبه که دیگه میفهمم آدما عقلشون سر جاشون نیست و بهتره به خودم نگیرم. خوبه که دیگه نمیشینم فکر کنم که چرا اولش اینو گفت اما آخرش اونو کرد. خوبه که فهمیدم آدمای تو زندگیم ضعفای خودشونو دارن و به تخمم، 

احتمالا وقتی که بمیرم هنوز خیلی چیزا سر جاشون نرفتن، ولی اونم به تخمم

دوبار تنهایی

آدما میان بهت میگن تو تنها نیستی. دیگه ازین به بعد احساس تنهایی نکن، یه دوست کنارت داری. ازین به بعد من هستم. تو همون وقتم می‌دونی همش دروغه. اما دلت میخواد باور کنی.  چشمت رو روی نشونه های بد می‌بندی. با چشم بسته اعتماد می‌کنی. ته دلت هنوز می‌دونی یه جای کار می لنگه. و آخرش از همونجا همه چی وارونه میشه. 

با اینکه تمام مدت می‌دونستی شوکه میشی. از اینکه شوکه شدی هم شوکه میشی! 

من یکی دیگه  ازین بعد دیگه هرگز به کسی دلگرمی الکی نمیدم.  اگه کسی تو حال مرگم باشه اگه در خودم نبینم که آدم اون حرفی که میزنم نیستم، اون حرفو به زبون نمیارم، میخواد حتی یه «نگران نباش» ساده باشه. 

تنهایی خودش به قدر کافی سنگین هست، دوباره حس کردنش وقتی زیر پات خالی میشه کُشنده است.



یادآوری

هیچوقت هیچوقت و هرگز توی حال و روز بدتون با کسی باب آشنایی باز نکنید. اینو من خیلی به چشم دیدم. بدترین آدما همون وقتا وارد زندگی آدم میشن. 


از خسیس‌ها بگریزید، از همه عن‌تر اونان

دارم به این آهنگه که میگه I want my kisses back from you گوش میدم و همزمان با دپرشن دیل متمدنانه‌ای می‌کنم. هر بار هم این یارو این جمله‌شو تکرار می‌کنه (I want my kisses back from you) خنده‌ام میگیره. فکر میکنم این دیگه چه سایکوی گدای اوسگولیه! دختره چه عن‌شانسی بوده...! 


نصایح بعد از نیمه شب

شاید به نظر زردنویسی برسه اگر بگم باید با کسی رفت تو رابطه که خودش رو دوست داره و برای خودش احترام قائله. ولی زرد یا بنفش یا میخواد اصلا خردلی باشه در حقیقت ماجرا فرقی نمیکنه. آدمی که خودش رو دوست داره اولاً هرگز نمیره تو رابطه با کسی که دوستش نداره چون اینو بر خلاف منافع خودش میدونه، پس اگر با کسی هستی که خودش رو دوست داره مطمئنی که تو رو هم دوست داره که باهات مونده،  چون این آدم در حق خودش و دلش ظلم نمی‌کنه. ثانیاً، آدمی که خودش رو دوست داره بهترین ها رو برای خودش میخواد، مادی و معنوی، توی رابطه با این آدم تو وارد یه زندگی این سبکی میشی. حرف خوب می‌شنوی، جای خوب میری، تایمت رو خوب میگذرونی، آدم باکیفیت تن به بی کیفیتی نمی‌ده.

بنابراین از من می‌شنوید دنبال کسی نباشید که دوستتون داشته باشه، اونی که خودشو دوست داره گارانتیه. 


عینکتو بذار عشقم

عینک که می‌زنم تازه می فهمم مردم چقد نزدیکن و فکر می‌کردم چقدر دورن. به خدا!

یک جون

امروز یک جونِ 2019، من تو بلوزی پر از گلهای صورتی که وسطشون نوشته شده "رویاپرداز" روبروی قبرستون کاتولیکی خیلی خوشگلی که از قضا چون شنبه است، شلوغم هست، منتظر اتوبوس نشستم. به شیش تا امتحانی فکر میکنم که تا بیست روز دیگه باید براشون آماده باشم و قلبم تند میشه. پیرزن خوش برخوردی میاد کنارم و میگه که پیر شده و باید بشینه و پیری و فلان... منم فقط لبخند میزنم چون نمیدونم وقتی یکی واقعاً پیره و به خودش میگه پیر چی باید بگم، اونم تو یه فرهنگ دیگه با یه زبون دیگه. خدایا شکرت که لبخند رو آفریدی وگرنه من تو هشتاد و سه درصد مواقع تو زندگیم نمیدونستم باید چه کار میکردم. امروز بالاخره گرمه. همون گرمی که نه ماهه منتظرشم. دخترا دامنای گل گلی کوتاه و بلند پوشیدن. فکر میکنم که این زندگی منه، همونی که هی فکر میکردم یعنی چه جوری میشه. 

باور میکنی؟

تو هیچ باور می‌کنی؟ 

مگر نه اینکه دست‌های حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آب‌هاست و نفس نمی‌کشد. 

چه ساده‌لوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان می‌بریم حقیقت آراممان می‌کند. 

تو هیچ باور می‌کنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟ 


نون حکیم

فرصتی طلایی است زندگی کردن کنار آدمهایی که هیچ ازشان خوشتان نمی آید. آینه ای راستگوتر از آنها شما را به خودتان نشان نمی دهد. لقمان نه تنها راست میگفت،  فراموش کرده بود اضافه کند بی ادبان بهترین سی دی های خودشناسی هستند. بگذارید توی دستگاه بمانند. 

از هر چیزی در کسی بیشتر متنفرید نقطه ضعف خودتان همانجاست. 

خودمان را گول نزنیم

مسئله قراردادها نیست. مسئله بدیهیات است. 

اینکه ما قرار گذاشته ایم لبخند و جوابش یعنی چیز مشترک خوبی بین ماست یک وجه قضیه است. اینکه واقعاً هست یک وجه دیگر. حالا غریزه خودش سر در می آورد که کدام لبخند صرفاً قراردادی است و کدام نه. قراردادها در خور توجه اند چون بیشترشان بر پایه بدیهیات هستند. نمی شود بار مسئولیت را از گردن خودمان به آسانی باز کنیم با این بهانه که به قراردادها وقعی نمی گذاریم چون خیلی باحالیم. نه، هیچ باحالی نیست و همه اش بزدلی است.

دِین های ابدی به ساده ترین حضورها

چندتا چرکنویس، من را بردند به روزهایی که توی سیاهی دلم کسی چراغی روشن کرد و من توانستم توی آن شب‌های تاریک و تلخ، خودم را دوباره ببینم، خودم را دوباره بیابم. هرچند چراغ زود کور شد اما حقیقت دیدار با خودم نه. 

شاید به ناچار توی سرزمین کسی دولت مستعجل باشی اما کاش بتوانی خوش بدرخشی. در روزگاری که آن آدم دارد باز تصویر خودش را فراموش می‌کند، ناگاه نوشته‌ای می‌بیند: گوشه‌ای از دلش را زنده می کنی، حتی اگر خود مرده باشی. آنوقت لحظه‌ای تو مسیح کسی می‌شوی. 


ببخشید اگر پیامی بی جواب می ماند

چه اینجا، چه چندجای دیگری که صندوق پیام دارم گاه و بیگاه برایم نوشته ها، جمله های خوب می رسد. کلماتی که با دقت و شوق میخوانمشان و ساده لوحانه گمان میکنم دانگ خودم را گذاشته ام. اما اینطور نیست آدم ها از تو جواب می خواهند. بعد تازه یادم می آید اولین اصل ارتباط را فراموش کرده ام! ازم دلخور می شوند. گاه بهم برچسب میزنند. گاه ندیده ام می گیرند (گرچه حواسم هست که زیرچشمی حواسشان هست!). اما همیشه،  همیشه ی خدا تعدادی هستند که درکم می کنند. سکوتم را پای هیچی نمیگذارند و همینی که هستم را ساده و بی بهانه می پذیرند.