نوشته های قدیممو که میخونم ، قدیم یعنی خیلی قدیم زیر ۲۵ سالگی منظورمه، بی پرواییم برای خودمم خیلی جالبه. حتی ایمیل های قدیمی، عکسا و... . هیچگونه محافظه کاری تو ابراز خودم نداشتم. اگر کاری نکرده بودم دلیلش این بود دلم نمیخواست.
بعدش عوض شدم. تقریبا ده سالی اون وسط «ملاحظه کار» شدم. ایضا ملاحظه نویس. اگر کاری نمیکردم و یا حتی میکردم دلیلش حساب و کتاب بود.
حالا حس میکنم دارم برمیگردم به خود سابقم. ایندفعه نه مثل اون دوران از سر اینکه کله ام داغه و حریف میطلبم، بلکه از سر این که کله ام خسته است و کلا حریفی نیست. شاید بی تاثیر نباشه اینکه از فضاهای آشنا و آدم های آشنا دورم. اما قطعا این همه اش نیست.
میخواستم چیزی بنویسم در رابطه با خودشناسی در ارگاسم. اینکه چطور تمام ناخودآگاه آدم تو اون لحظه ی ارزشمند برهنه میشه جلو آدم. اینکه وقتی آدم نمیدونه دردش چیه، یا اینکه چی میخواد یا حتی اینکه چه کار باید بکنه یا حتی چه حسی باید داشته باشه، اون لحظات انگار پرده میفته، همه چیز متواضعانه و صادقانه خودشو بهت نشون میده.
به نظرم تو فارسی کلمه های تنفر و انزجار دوتا معنی متفاوت به خودشون گرفتن. تنفر از کسی یا چیزی بار احساسی سنگینی با خودش داره. یعنی تو میخوای سر به تن اون چیز یا کس نباشه یا شاید موضوع یا شخص مورد تنفر بهت ضربه بدی زده. اما انزجار فرق داره. انزجار به بیزاری نزدیکه. من به انزجار اعتبار میدم. تو میتونی از رفتاری منزجر باشی. به تبع اگر ادمی پر از رفتارای منزجر کننده است از اون ادم منزجر میشی. این به نظرم چیز بدی نیست. بد به این معنا که چیز مضر یا حتی بیهودهای هم نیست.
اگه به فرضیه ی همه ما یکی هستیم اعتنا کنیم، انزجار از یه ادم یعنی اون آدم بخش داغون خودمونه که میخوایم درستش کنیم. و اتفاقا هرچی این حالت بیزاری بیشتر میشه به نظرم به هدف نزدیکتر میشیم. من جلوتر هم میرم و میگم حتی اون وقتایی که «دلمون خنک میشه» که فلانی مثلا ضایع شد چون حقش بود لازم نیست خیلی بابت این حس شرمنده باشیم. در کل این عواطف کارکردهای خودشون رو دارن و به رشد شخصی منجر میشن. مخصوصا وقتی آگاهانه باشن.
لابد ما تو سیستم بزرگ طبیعت مثل سلولهای سالم و ناسالم هستیم که فرقی نداره چقد از هم بدمون بیاد و با هم بد باشیم.مهم اینه سیستم پابرجا بمونه. من عمیقا اعتقاد دارم سیستم بر پایه گداصفتی، بدجنسی، دروغ، حسادت و زیرآب زنی نمیتونه زنده بمونه.
دختر مضطربم. و دارم پاستیل نوشابهای میجوم. تو رمان سمفونی مردگان بود فکر کنم که مامانه هر بار میگفت فلانتو بپوشون آدم از فلان میچاد. همه فلانها به کنار آدم واقعنی از گردن میچاد. گردن های خود را بپوشانید.
میدونی با چشم بسته ادم نمیتونه به خوددوستی برسه. منظورم اینه که نمیشه هر گهی باشی و چشمت رو به رنگ قهوهایت ببندی و زر بزنی که آی ام ایناف و فلان... . اگه واقعا خودتو دوست داری باید گه درونت رو بشوری چون هرکی تو گه میمونه به خودتباهی دچاره نه خوددوستی.
راز همه چیز عشقه و هنر اینکه بتونی اون بذر منجمد درونت رو بیرون بکشی گرمش کنی بکاریش بهش برسی و بزرگش کنی و تکثیرش بدی. وقتی دست تنهای تنهایی و از باغبونی هم چیزی نمیدونی
لابلای یادداشت هام اینو که برای مواظبت از خودم نوشتم پیدا میکنم: «فحش بده، غر بزن ، انقد نایس نباش»
خواب دیدم هیچ چیز هیچ شی یا موقعیت یا انسانی دارای معنی نبود. یعنی نمیشد بهش هیچ گونه برچسبی زد. و کل دنیا در چنان آرامشی غوطه میخورد که تا یک ربع بعد از بیداری این آرامش هنوز تو بدن من جریان داشت. در واقع چیزی جدی گرفته نمیشد. همه چیز فقط بود و همین.
توی خوابم اتفاق ها و آدم های متعددی بودن و از نظر بصری خواب متفاوتی نبود. فقط در تمام طول خواب آگاهی وسیع و عمیقی در جریان بود. و خیلی جالبه همون دم بیدار شدن در حالیکه همون آگاهی فوق العاده هنوز تو وجودم بود میدونستم که توی بیداری پایدار نخواهد بود و باید براش کلمه و تعریف پیدا کنم تا چند دقیقه بعد از دستش ندم. این پست چیزیه که ازش برام باقی مونده اینکه هیچ چیز جدی ای وجود نداره، هیچ چیز در ذات خودش ویژگی ای نداره. جنگیدن برای خوشحالی کاملا بیهوده است. و آرامش و حقیقت در تعریف نکردن و معنی ندادن به امور آدمها اشیا ماجراها و... هرچیزی توی این دنیاست.
برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم.
این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد.
*حالا دیگر «او»
+
کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.
من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که یک کلمه اش را هم نفهمیدی. چطور میشود پرنده ای که خالق پرواز است را اینطوری بکشی پایین؟ یعنی فروغ هم مثل تو آنقدر کندذهن بوده که پرنده را اسم خاص گرفته و فکر کرده گربه خورد آن پرنده را هزارتای دیگر آن بالا دارند بال بال میزنند؟ و اگر اینطور نیست و پرنده یکی و پرواز یکی است چطور میشود مخلوق جاودان باشد و خالق بمیرد؟
خلاصه که این بالایی ها را دلم میخواست تف کنم توی صورت طرف با اینکه میدانستم یک کلمه اش را هم نخواهد فهمید! اما حالا میبینم کوته نظری کرده بودم و احساساتی شده بودم. میشد اینطور هم گفت که کتاب می ماند و نویسنده می میرد گرچه باز هم معتقدم که حرف خیلی درستی نیست.
کتاب که میماند نویسنده را تا ابد به کالبد خودش میکشد. پرواز پرنده را ابدیت میبخشد.
نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ شده.
فکر کنم ما به سمت زوال میریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم سمتی و ذهنم جایی و دلم سویی تند و تند میرفتم و میاومدم و هیچ غمم نبود؟ اون زمان غایت خودمو تو این میدیدم که روحم اندازه روح وقتی بچه مدرسهای بودم بزرگ شه. همونقد آروم شم و بلد بشم دوباره آدمیزادی زندگی کنم. حالا فکر میکنم همین که شیوهٔ همون روزای اول بیست سالگیم یادم بیاد هنر کردم.
چرا جای آموختن، زندگی کردن هی داره بیشتر یادم میره؟
بلاهای احمقانه ای که سر خودمون میاریم بیشتر وقتا ناخودآگاه دو دلیل اصلی دارن، به عبارتی دوتا ریشه اصلی:
۱ به این دلیل که خودمون رو از کار بندازیم، نابود کنیم
۲ به این دلیل که خودمون رو به کار بندازیم، رشد بدیم
هردوش با همه و از هم جدا نیست. در واقع ناخودآگاه ما داره فریاد میزنه اونی که هست رو نمیخواد باشه، حالا یا میخوای از بین ببرش یا درستش کن. من اینو یه چیزی مشابه انتخاب طبیعی در نظر میگیرم.
در واقع گه زدن ، فریادی اعتراضی از درون ماست . همینه که تو همین وبلاگ قبلاً نوشتم بهترین چیزی که برای انسان میتونه رخ بده شکسته.
نوشتم حاضرم هرچی تا حالا گفته و نوشته ام رو پس بگیرم و به جاش چند خط بگم و امیدوار باشم که لال از دنیا نرفتم (قبلاً مودبانه تر گقته بودم): ریدن های خود را در آغوش بگیرید چون هیچ چیز اندازه اونا واقعا بهتون کمک نمیکنه. هنوز سر حرفم هستم.
دقت کردید؟ ما درد میکشیم و سرنگون میشیم.
ما درد میکشیم و دگرگون میشیم.
من سرانجام به اون درجه از عرفان رسیدم که دیگه از هیچکس و در هیچ جا غلط املایی نمیگیرم!
آن ضبط صوت نوک مدادی که درست اندازهٔ کلهٔ شش سالهام بود با آن تق دلانگیزش موقع چپاندن نوارکاست، ته تمام تفریح های دنیا بود. آن وقت اندی شروع میکرد به خواندن: بلااا اااای بلاا ااای. وسط گل قالی میایستادم و هیچ چیز بیشتر از چین دامنم دلخوشم نمیکرد.
از جزوهٔ دوستداشتنیم عکس گرفتم. صفحه به صفحه. خسته شدم اون آخراش و اومدم صفحههای آخرو بیخیال شم. اما نمیشد که جزوه دمبریده بمونه.
آخرین عکس ارزید به آخرین صفحه که اون گوشهٔ بالاش نوشته بودم:
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود
میدونی بزرگترین قدرت من چیه؟ اهمیت ندادن.
میدونی چهجوری بهش رسیدم؟ با بیش از اندازه اهمیت دادن.
داشتم خرت و پرتهام را مرتب میکردم که کپی پاسپورت یک یاروی فرانسوی را، بازمانده از محل کار قبلیم، میانشان دیدم. پشت کپی یکی دوتا از شعرهای بهار را نوشتهام و احتمالا برای همین نگهاش داشتهام. اسمش دنیل بنوآ فرناند است. فقط اسمش. فامیلش یک چیز سخت دیگری است. این تازه یکی از آن آسانهایش بود. هر کدام شش متر اسم داشتند. از قضا من با این دنیل بنوآ فرناند آشنا شدم و شام هم خوردم . گوگولیترین و جنتلمنترین فرد جمع بود. فقط حیف زیادی ساکت بود و الان که دارم کپی پاسش را نگاه میکنم میبینم متولد ۱۹۴۳ هم بوده که! یک بیت از شعری که پشت کلهٔ این بابا نوشتهام این است:
هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان
که دوای دل ما در کف عیسینفسی است