نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

آیا باید از لحظه ها آغاز کرد یا از مکان ها ؟ 

یا از فکر ها؟

یا از احساس ها؟


یه دیواره… که خیلی چیزا داره

من یه خواننده دارم به اسم «دیوار»، نمیدونم واقعا منظورش از اسمش دیواره یا مثلا چیز شاعرانه ای مثل دی واره. 

اما اگه دیواره تنها دیوار شگفت انگیزیه که نه تنها برای جدایی و انزوا ساخته نشده که کاملا برعکس. تنها کسیه که منو از انزوای اختیاریم تو این وبلاگ تونست بیرون بکشه و باعث بشه براش بنویسم که دیوار عزیزم نمیدونم زنی یا مردی جوونی یا پیری بلندی یا کوتاهی یا هر ویژگی  دیگه ای از این دست داری  که در برابر مهربونی و شعور تو هیچ اهمیتی ندارن. تو در هرحال دیوار عزیز منی. سپاسگزارم از پیامت منم فقط دلم خواست بهت بگم که برام ارزشمندی و پیامت واقعا روی من تاثیر داشت. 


Last letter for MM

I know there is a new  affair for you, maybe  the way we had 

, , It doesn’t last long though cause she is just fake.

 what I gave you from the bottom of my heart was one in a kind

And you will regret it for another thousand years 


Good luck Asshole even though there will be not

تازه فحشم نمیده بی ادبم نیست

یه نفر درون منه که از من قویتره . 

همیشه کار درست رو نمیکنه ولی تو بعضی از زمینه ها کارش حرف نداره . شگفت زده ام میکنه.

مثلا من تصمیم میگیرم در رابطه با یه شرایط یا شخصی  ساکت و صبور باشم و اهمیت ندم، یهو در لحظه مثل شیر گرسنه ازم میزنه بیرون و انگار دهنم مال من نیست بدنم مال من نیست یه چیزایی رو با یه لحن و صدایی میگم که خودمم در همون لحظه نمیفهمم چرا دارم اینجوری میکنم. رسما انگار منو هل میده عقب میگه تو زر نزن من جواب این عنتر (وقتی مسئله یه آدم دیگه باشه)رو میدم. 

راستش من نمیدونم از کجا اومده و چی شده که یه وحشی درون دارم اما خب حقیقتا  دمش هم گرم که اونجاست که ازم مثل شیر دفاع میکنه و حقم رو میگیره و بعد میچپونه تو مشتم.

میخوام از صفر شروع کنم. 

گرچه تمام جونم خسته است. 


من و دروغ های تو از تو کسی را آفریدیم که هیچکس نه حتی حقیقت تو از من جدایش نخواهد کرد.به دلم خواهم گفت، همچنان که به کودکی که والدش مرده میگویند، که او رفته ولی تو را تا آخر دوست خواهد داشت. 

کبری میگیرم صغری میچینم

تصمیم کبری گرفتم یه سفر برم ایران. سه تارم رو بردارم بیارم. با یه سری چیز میزی که جاموندن. 

میخوام ایضا یه لیست درست کنم باشه و نباشه. چیزایی که باشن تو زندگیم و چیزایی که نباشن. این وبلاگ باشه است.

یه تصمیم جدید دیگه هم دارم که هنوز خیلی تصمیم نیست ولی دارم خیلی بهش فکر میکنم. تصمیم نیست یعنی اینکه بیشتر تجلیه. یه چیزی که هیچوقت در من نبوده و خودمم نخواستم باشه و فکر هم کردم که نباشه بهتره و اصلا حتی زیر سوال هم نبردمش. چند روز پیشا نفهمیدم چطور به ذهنم رسید که چرا من  اون بخش رو خاموش کردم یعنی از پریز کشیدم بیرون اساسا. نمیتونم بگم چیه چون میتونید حدس بزنید چه حساسیتی میتونم داشته باشم  به موضوعی که سال‌های ساله از پریز کشیدمش بیرون.اگر یه بخشی از تو همیشه تو سایه بوده فعال کردنش به این آسونیا نباید باشه. مهارتش رو نداری اصلا. ولی من تنها کاری که میخوام کنم اینه که قلبم رو به روش باز کنم و سعی کنم پیش داوری هام رو کنار بذارم. و البته خودم رو‌هم زور نمیکنم. 

شاید یه روزی اومدم نوشتم چی بود.

و اینکه حالم داره خوب میشه. 

و خدا راست میگفت که خوب میشی. 

و اینکه هرکی هستی که منو میخونی: بوس.


Never care for what they know

دلم برای روزای خوب بودنم تنگ شده. مثلا اون بهاری که تهران دنبال کارای ایتالیا اومدن میدوییدم. با همه استرس و اضطرابی که داشت هر وقت به اون روزا فکر میکنم حال خوبی میشم. دگردیسی بزرگی در من رخ داد. 

یا دوره ای که تو فلت دانشگاه بودم و اون بهاری که پنج تا امتحان سخت رو تو دوماه دادم. با همه تنهایی و غصه ای که داشتم… با همش جنگیدم. 

این یه بهار دیگه است نازنین. یه بهار به ظاهر غمگین دیگه. 

ابعاد چیزی که روبرومه بزرگ‌تر از همیشه است. اما من قویتر از همیشه ام. شنبه شش صبح بیدار میشم و تا هشت تو رختخواب میچرخم و فکر میکنم چطور از پسش بر بیام. 

وقتی دارم صبحانه رو ‌حاضر میکنم میفهمم فقط باید یه روایت عمیق تر درخشان تر ، با ارزش تر رو بچپونم تو کله ام و انقد تکرارش کنم که باورم بشه. 

تو اینجا هستی که از اینجا عبور کنی. اهمیتی نداره بازی آدمایی که میخوان این بازی رو بارها و بارها تکرار کنن. تو اینجا هستی که یاد بگیری و بری. 

از رنج کشیدن هر مدلی که باشه نترس. فقط تو میتونی ذاتش رو عوض کنی. برای همین پیش تو اومده. 


من به جایی اعماق دریاها تعلق دارم.

جایی که هیچکس نیست. 

یه روز صبح از خواب بیدار میشی و از خودت میپرسی من چرا می جنگم؟

چرا یه عمر با خودم جنگیدم در حالیکه خودم دشمنم نبود واقعا.

چرا برای چیزایی که خودبخودی جاری بودن تصمیم های سفت و سخت گرفتم؟