نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

عجب

«آنچه اهمیت دارد این است که زندگی از ما چه میخواهد نه اینکه ما از زندگی چه انتظاری داریم»

ویکتور فرانکل

بسان خوابی، بسان دروغ شیرینی


می‌دانی عشق آن داستانی است که تو در زندگی دیگری زیسته‌ای‌اش و آن کفایت هزار بار تولد دیگرت بوده.

تنها لحظه‌ای چون یادی بسان نوشی به جان زهر کنونت می ریزد و آن کفایت تمام لحظه های عمرت است.

به تو خود را مدیونم

برای دیگران نقش باختم و با تو* نقش بردم.

این کیفیت تو بود یا استعداد من؟ هرچه بود این ریشه به آن خاک تن میداد. 

*حالا دیگر «او»

+

کاورش را عوض کرده بود به عکسی از آسمانی و پرنده ای و روی عکس نوشته بود: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است. 
من آن وقت لجم گرفته بود و میگفتم: آخه توی چلغوز را چه به بلغور کردن فروغی که یک کلمه اش را هم نفهمیدی. چطور میشود پرنده ای که خالق پرواز است را اینطوری بکشی پایین؟ یعنی فروغ هم مثل تو آنقدر کندذهن بوده که پرنده را اسم خاص گرفته و فکر کرده گربه خورد آن پرنده را هزارتای دیگر آن بالا دارند بال بال میزنند؟ و اگر اینطور نیست و پرنده یکی و پرواز یکی است چطور میشود مخلوق جاودان باشد و خالق بمیرد؟ 

خلاصه که این بالایی ها را دلم میخواست تف کنم توی صورت طرف با اینکه می‌دانستم یک کلمه اش را هم نخواهد فهمید! اما حالا میبینم کوته نظری کرده بودم و احساساتی شده بودم. میشد اینطور هم گفت که کتاب می ماند و نویسنده می میرد گرچه باز هم معتقدم که حرف خیلی درستی نیست.

کتاب که میماند نویسنده را تا ابد به کالبد خودش میکشد. پرواز پرنده را ابدیت می‌بخشد.