نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

به گذشته ام فکر می‌کنم. دوره نوجوونی و اوایل جوونی... اون حجم از مالیخولیا شگفت‌زده ام میکنه. 

میشه برگشت؟ دونه دونه تجربه ها حس ها و افکار قدیمی رو شکافت. پودر کرد و فوت کرد؟! 


ساحل‌های برگشتنی

یه وبلاگ رو از شهریور ۸۶ شروع کردم به نوشتن. توش تراانه های ایتالیایی ترجمه می‌کردم. چند سال پیش میشه دختر؟ ۱۶ سال! از ۸۶ تا ۹۰ و ۹۲ کم و بیش آپدیت میشد بعدها همون موقعی که بلاگفا ترکید تو ۹۴ اینا، شروع کرده بودم آموزش ایتالیایی میذاشتم و خوب هم پیش میرفت. دیگه بعد از انفجار بلاگفا  از ۸ سال پیش به این ور چیزی ننوشتم.

امروز پسوردش رو بازرسانی کردم. حالم توصیف شدنی نیست. تک تک اون روزا اون حال و هوا همه چی انگار یهو هجوم اورد به روحم. 

ما چی هستیم؟ ما داده و خاطره و دستوریم؟ 

منو ببر اونجایی که هنوز هیچی خراب نشده بود

فکر می کردم خیلی قوی هستم. ولی الان تا فرو ریختن به اندازه یه جمله فقط یه جمله فاصله دارم.

مهره کمرم  از اون جایی که عمل کرده بودم درد می کنه. پریروز که با کون و کول پس افتادم  از همون جا ضربه دید. حوصله درد و مریضی ندارم. فقط این یکی تو زندگیم نبوده یا کم بوده. دعا کنید خوب شه زودتر. بقیه اش به تخم‌ام. 

...

یه پیجی هست تو فیسبوک مال دهه شصتی هاست و از خاطره‌های زمان ما فیلم و عکس و.. میذاره. امروز یه ویدیو کوتاه چند ثانیه ای گذاشته از یکی که تو یکی از«اون آشپزخونه ها» داره کتلت درست میکنه. هی پلی میکنم از اول و هی  اشکام میاد. 

چرا ما باختیم؟


+لینکشو بذارم؟ 


https://www.facebook.com/reel/116902894723170/?s=single_unit

همینقدر سانتیمانتال!

نوجوان که بودم باور داشتم اعتبار زندگی هر آدمی به بزرگی ماجراهایش است. و هر ماجرای بزرگی حتماً شامل دو ویژگی اساسی است: ۱-عشقی پرشور و طوفانی، ۲- تراژدی کوبنده سهمگینی.


+ بعدها جان کندم تا این لاطائلات را از مغزم بیرون کردم. 

حاجی و شرکتش


خواب حاجی را دیدم. وسط اتاق من ایستاده بود و جوری که حواسش به من هم باشد داشت با کسی با هیجان از آخرین پروژه‌اش حرف می‌زد. توضیح می داد که یک جور قبری در دست تولید دارد که آدم مرده را تویش بگذاری زنده می‌شود و بیرون میآید. توی عالم خواب من گوشه اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم. دست‌هایم را روی سینه‌ام گذاشته بودم و به او نگاه می کردم. بعد بلند شدم بی‌آنکه لحظه‌ای درنگ کنم راه افتادم و از کنارش رد شدم. چیزی زمزمه کردم. درست یادم نیست چی... چیزی توی این مایه‌ها: من مردهٔ تو نیستم



در جستجوی زمان از دست رفته

با همان شورت و تیشرت توی رختخوابم لپ‌تاپ به بغل زدم بیرون و لق لق کنان آمدم نشستم توی سالن مطالعه. وسواس بیرون کشیدن موی زیر پوستی کنار ابروم که غلبه کرد آینه و موچین را کشیدم بیرون و یک لحظه با خودم فکر کردم که درست روبروی دوربین مداربسته نشسته‌ام و یکهو خاطره سالن مطالعه فرهنگسرای اندیشه همان که بغل پالیزی است جلو چشمهام زنده شد. 

بخش زنانه را می‌گویم: مثلا هفت هشت تا ردیف بود. هر ردیف شامل نیمکت سفید یکدست درازی بود با شش هفت تا صندلی. روبروی صندلی یعنی روی نیمکت حائل بلندی بود به موازات نیمکت کشیده شده. یعنی توی هر ردیف که می‌نشستی دیگر ردیف جلویی یا پشتی‌ات را نمی‌دیدی. دیدت محدود می‌شد به بغل دستی‌هات. پوشیدن شال ممنوع بود. فقط با مقنعه راهت می‌دادن. 

ظهر مرداد است. مقنعه‌ را توی کبف ‌می اندازم دم در ورودی، پایینِ راه پله یواش شال را سُر می‌دهم عقب و مقنعه را سر می‌کنم و جوری که تا جایی که می‌شود به نگاه آن زن پشت میز دم در ورودی نیفتم سریع میروم تو. آخرین ردیف و آخرین صندلی را انتخاب می‌کنم شال را که توی کیفم پیچیده دور «در جستجوی زمان از دست رفته» کنار می‌زنم. کتاب را مثل آجر بزرگی میکشم بیرون روی میز می‌گذارم و از جایی که کاغذ گذاشته‌ام بازش می‌کنم. یک لحظه بلند می‌شوم از بالای حائل ردیف‌های عقب و جلو و همچنین زن پشت میز را دید میزنم سریع می‌نشینم و دست میبرم دکمه بالای مانتویم را باز می‌کنم و دانه‌های عرق پایین گردنم را فوت می‌کنم. می‌چسبد. یواش کاسه مقنعه را می‌گیرم و کله‌ام را از سوراخ مقعنه می‌کشم بیرون. حالا مقنعه روی سرم شبیه روسری‌های زنان‌های روستایی دوره رنسانس است. دوباره فوت می کنم. یک دکمه دیگر را هم باز می‌کنم و دستم را زیر چانه می‌گذارم و آرنج و بازویم را ولو می‌کنم روی میز. هنوز به خط سوم نرسید‌ه‌ام که صدای پای زن را می‌شنوم و تا بیایم به خودم بجنبم بالای سرم است.

-خانم مقعنه‌ات رو دروردی؟!

-کسی اینجا نیست

-بپوش خانم

- در نیوردم که. رو سرمه. موهام که پیدا نیست. هوا گرمه...

-کارتت رو می گیریم و عضویتت باطل میشه

توی دلم می‌گویم باطل اینجاست. مقنعه را سر می کنم. کاغذ را دوباره می‌گذارم همان صفحه‌ای که بود. کتاب را مثل آجری بلند می‌کنم و می‌گذارم توی کیف. دم در، پایین راه پله، مقنعه را با شال عوض می‌کنم و فکر می‌کنم کجا بروم. 


توقف

ترم اول کارشناسی‌ام توی خوابگاه ۱۶ آذر اتاقمان هشت نفره بود. معمولا وقتی چهارپنج نفرمان بیرون بودند مهناز توی واکمنش نوار کاست همیشگی اش را می‌گذاشت و وقتی می‌رسید به  ‌Born to make you happy ی بریتنی من کز می‌کردم گوشه تختم و خودم را می سپردم به اهنگی که برایش مخاطب درست و درمانی نداشتم. فرض ناگفته و نانوشته‌ام این بود که زندگی همانطور توی همان زمان ادامه پیدا خواهد کرد. کش خواهد آمد و عبور نخواهد کرد. 

وودی آلن حق داره که میخواد وارونه زندگی کنه

نشستم تو سالن مطالعه ساختمون. بوی خوابگاه کوی دانشگاه تهرانو میده. بوی آشپزخونه ش. رب گوجه سرخ‌ شده. 

فکر کنم ما به سمت زوال می‌ریم. چشم بسته غیب نگفتم. تصور عمومی اینه که جسم تحلیل میره اما روح رشد میکنه در گذر زمان. پس چطور من تو اون اتاقای چهار نفره و اون سالنای سبز بودار جزوه تو یه دست و گوشی تو دست دیگه و نگاهم سمتی و ذهنم جایی و دلم سویی تند و تند می‌رفتم و می‌اومدم و هیچ غمم نبود؟ اون زمان غایت خودمو تو این می‌دیدم که روحم اندازه روح وقتی بچه مدرسه‌ای بودم بزرگ شه. همونقد آروم شم و بلد بشم دوباره آدمیزادی زندگی کنم. حالا فکر می‌کنم همین که شیوهٔ همون روزای اول بیست سالگیم یادم بیاد هنر کردم.

چرا جای آموختن، زندگی کردن هی داره بیشتر یادم میره؟

نوجوانی ام

ساعت دو بعدازظهر، نون هنوز شلوار مدرسه اش را عوض نکرده، پلو خورش کرفس را تندی خورده آمده دراز کشیده توی اتاق پرنور جلویی سرگذشت آخرین تزار روس را میخواند.  مثل همیشه دو روح دارد یکی بیخودی ناآسوده و یکی دست نخورده و مطمئن. نون نمیداند میخواهد با زندگی اش چه کند اما مهم نیست. خودش را میسپارد به تیغ آفتابی که پنجره را می بُرد و تا مردمک چشم او تو می آید و به بوی کاغذ آن کتاب قطور و به سکوت خیلی موقتی خانه. 


سه آدرس در سه ساعت سخت

time.ir روزهای زیادی همدمم بود.روزای از نه تا چهار و نیم تو شرکت کار کردن. از ساعت یک و دو  تا چهارونیم  time.ir سی بار باز و بسته می شد. تیکه‌هایی از کتاب‌های خوبی، جمله‌هایی از نویسنده‌های خوبی زیر ساعت گِردش می‌ذاشت. پایینشم تا جایی که یادمه معرفی کتاب بود. همیشه با خودم می‌گفتم چه باسلیقه بوده این یارویی که این صفحه رو طراحی کرده. 

 ganjoor.net/random  هم بود. بیت‌های تصادفی رو میذاشت روی عکسای تصادفی که از unsplash.com برمی‌داشت. که بعداً دیگه نمی‌دونم قضیه چی بود یا چی شد که عکس زمینه‌ش رو یه آسمون خیلی تکراری متوقف شد. 

هر سه تا خیلی خوب بودن.


in italiano

È che hai avuto delle cose. Cose come l'odore di cibo, come le ombre che le nuvole fanno dietro una finestra, sulle tue lenzuola pulite in un pomeriggio calmo d'ottobre. come un posto eterno per mai pensare. li hai persi tutti con le stesse mani.  Ti senti come se avessi tirato via qualche pezzo di te, dal tuo petto. Ed ora pur non avendo niente li dentro, ti fa male qualcosa, una cosa come un vuoto.


خوشآرام ترینم

چشم هایم را بستم و تصویر خودش آمد. از ناکجایی توی مغزم رسیده بود به پشت پلک هام: عصری پاییزی بود توی هفت حوض. رفته بودم خوش خوشان چندتا چیز ارزان و خوشگل بخرم. دریافتم هرگز، هیچ کجا چنان آرامشی نداشته ام. 

این تصویر شماره یک من شد. هیچ جزیره و ساحل و آفتابی هم نتوانست بر او چیره شود. 


به این میگن معجزه ی دماغ!

سوییشرتمو از تو لباسای زمستونی بیرون کشیدم بذارم تو چمدون. هنوز بوی نرم کننده لباسی که اون روزا استفاده میکردمو میده. تموم پاییز پارسالو یهو بو کشیدم. همشو تو کمتر از ثانیه ای زندگی کردم.


ما اینجوری بلا شدیم

آن ضبط صوت نوک مدادی که درست اندازهٔ کلهٔ شش ساله‌ام بود با آن تق دل‌انگیزش موقع چپاندن نوارکاست، ته تمام تفریح های دنیا بود. آن وقت اندی شروع می‌کرد به خواندن: بلااا اااای بلاا ااای. وسط گل قالی می‌ایستادم و هیچ چیز بیشتر از چین دامنم دلخوشم نمی‌کرد. 

لالایی

بالغ شده بودم وقتی به تلخی فهمیدم که خواننده میگه: «گل زود خوایبد مثل همیشه /  قورباغه ساکت! خوابیده بیشه! » و نه چیزی که من با ذهن کودکانه‌ام صدها شب، صدها بار به شیرینی شنیده بودم: «گل زود خوابید مثل همیشه / قورباغه ساکت، خوابیده پیشش »