نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

جهانی که در آن زندگی می‌کنیم

به من بگو چرا؟

اسم آن کتاب جلدسبزه بود که خیلی دوستش داشتم. . روی جلدش هم "به من" را سرهم اینجوری نوشته بود: 

بمن بگو چرا؟


همه چیز روبراه می‌شد اگر بزرگ نمی‌شدم

همه چیز روبراه می‌شد اگر دوباره پنج ساله می‌شدم و پاهایم را توی آب سرد رودخانه فرو می‌کردم. و هیچ نمی‌دانستم که آدم‌های دوروبرم دارند به حجم بازوهایم نگاه می‌کنند و من را برمیدارند می‌گذراند توی دستهٔ بی‌اهمیت‌ها. به مژه‌های پرپشتم نگاه می‌کنند و من را برمیدارند می‌گذارند توی دستهٔ خطرناک‌های بالقوه. به حرف‌هایم گوش نمی‌دهند، واژه‌هایم را محک می‌زنند و من را برمیدارند می‌گذارند توی دستهٔ زبل‌ها. و قدم‌های کندم را خیره می‌شوند و من را برمی‌دارند می‌گذارند توی دستهٔ جامانده‌ها. هیچ نمی‌دانستم. از توامانِ زبری سنگ و لطافت آب کیف می‌کردم. لحظه‌ای سرم را برمی‌گرداندم و به آدم بلندبالایی که بهم خیره شده بود نگاهی می‌انداختم و نمی‌دانستم چرا خجالت می‌کشم. همهٔ‌ دسته‌هایی که برایم ساخته بود ناخودآگاه شرم‌زده‌ام می‌کرد اما من هیچ خبر نداشتم. سریع نگاهم را می‌دزدیدم و همه چیز همان لحظه تمام می‌شد. من می‌ماندم و خیرگی پاهای کوچک و آب و سنگ. 



کودکی

... مثل آن روزهایی که صبح خیلی زود از خانه بیرون می زدم،هوا تاریک و بارانی بود. از هیچ چیز نمی ترسیدم، میدانستم باید چه کار کنم. با اینکه فقط یک دخترکوچولو توی لباس مدرسه بودم. میدانستم با هوا با کوچه با آدمها با باران با زندگی چه باید بکنم. دانستنی بی هیچ تردید. گذشته آنقدر بزرگ نبود که رنجم بدهد و آینده آنقدر نزدیک نبود که بترساندم. مطمئن بودم از پسش بر می آیم. همه چیز در نوجوانی فرو ریخت. 


آدرس ها

 

بعضی از خیابان ها مثل دفتر خاطرات هستند. در طولشان که قدم می زنی حس ورق زدن البوم قدیمی عکسی را داری. ناگاه سر یک پیچ دلت می ریزد. زیر سایه یک درخت روبروی ساندویچی، خنده ات می گیرد. کنار ایستگاه اتوبوس غمی توی دلت موج بر می دارد. آدم ها غریبه اند اما زمین زیر پایت تو را خوبِ‌ خوب می شناسد. آدرس بعضی از خیابان ها را باید در ذهن حادثه ای یا خاطره ای یا داستانی  جستجو کرد. گاهی یک زندگی کروکی یک خیابان است.