همه چیز روبراه میشد اگر دوباره پنج ساله میشدم و پاهایم را توی آب سرد رودخانه فرو میکردم. و هیچ نمیدانستم که آدمهای دوروبرم دارند به حجم بازوهایم نگاه میکنند و من را برمیدارند میگذراند توی دستهٔ بیاهمیتها. به مژههای پرپشتم نگاه میکنند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ خطرناکهای بالقوه. به حرفهایم گوش نمیدهند، واژههایم را محک میزنند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ زبلها. و قدمهای کندم را خیره میشوند و من را برمیدارند میگذارند توی دستهٔ جاماندهها. هیچ نمیدانستم. از توامانِ زبری سنگ و لطافت آب کیف میکردم. لحظهای سرم را برمیگرداندم و به آدم بلندبالایی که بهم خیره شده بود نگاهی میانداختم و نمیدانستم چرا خجالت میکشم. همهٔ دستههایی که برایم ساخته بود ناخودآگاه شرمزدهام میکرد اما من هیچ خبر نداشتم. سریع نگاهم را میدزدیدم و همه چیز همان لحظه تمام میشد. من میماندم و خیرگی پاهای کوچک و آب و سنگ.