نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

Feeling like home

امروز که نوبتم افتاد بعد اون یارو دیوونهه که کله ی طرف پشت باجه رو ک.. ری کرد، فکر نمیکردم تو کمتر از ۱۵ ثانیه مسئول پشت پیشخون رو از نقطه جوش برسونم به دمای یک روز اواخر اسفند. اون سری پسره بهم میگفت خیلی عجیبه تو با اینکه  اینهمه استرسی هستی اما آدم کنارت آروم میشه. اینو بارها و‌بارها شنیدم. واقعا نمیتونم بگم درون من آرومه. یعنی سر مسائل شخصی خودم اصلا. حدس من اینه احتمالا واسه اینه که تهی از کینه و بدخواهی ام. نسبت به همه چیز. و کلا تو زندگیم تا به حالا به ندرت بدجنس بودم. و شاید همینه که این حس  رو به همه میده که کنارم راحتن

ای غم تا کجا همراه می آیی؟!

از شما چه پنهون حس می‌کنم دیگه بالاخونه ام کار نمیکنه، فکر کنم از غم زیادِ سرکوب شده است. پریشب وقتی یهو وسط رقص یه حال خوبی شدم تازه دوزاریم افتاد که چقد غمگین بودم و به روی خودم نیاوردم. فقط همش از یه ورم میزد بیرون. خدا یکشنبه ها رو از ما نگیره. گفته بودم من یه یکشنبه به دنیا اومدم؟ آره گفته بودم. 

چقد من به خطا رفتم… چقد به خطا موندم… چقد ساده چقد گوسفند! و حالا تو از من میخوای خودمو ببخشم؟ بگردم ببینم تقصیر کی بوده همونو ببخشم؟ اصلا مگه شدنیه؟ بخشیدن رو نمیگم. چون حقیقتا به تخمم نیست که انسانی بوده باشم خر. خب بوده ام دیگر! می‌پرسم مگه این شدنیه که من خوشحال بشم؟ که من واقعا زندگی نکنم چون یه جنگجوام. زندگی کنم چون خودمو زندگی رو دوست دارم… . 

اصلا میشه دوباره ذوق کنم؟ یا میشه بالاخونه ام دوباره به کار بیفته؟ میشه …


*عنوان از ابتهاج


بیزاری‌ها

به نظرم تو فارسی کلمه های  تنفر و انزجار دوتا معنی متفاوت به خودشون گرفتن. تنفر از کسی یا چیزی بار احساسی سنگینی با خودش داره. یعنی تو می‌خوای سر به تن اون چیز یا کس  نباشه یا شاید موضوع یا شخص مورد تنفر بهت ضربه بدی زده. اما انزجار فرق داره. انزجار به بیزاری نزدیکه. من به انزجار اعتبار می‌دم. تو می‌تونی از رفتاری منزجر باشی. به تبع اگر ادمی پر از رفتارای منزجر کننده است از اون ادم منزجر میشی. این به نظرم چیز بدی نیست. بد به این معنا که چیز مضر یا حتی بیهوده‌ای هم نیست. 

اگه به فرضیه  ی همه ما یکی هستیم اعتنا کنیم، انزجار از یه ادم یعنی اون آدم بخش داغون خودمونه که میخوایم درستش کنیم. و اتفاقا هرچی این حالت بیزاری بیشتر میشه به نظرم به هدف نزدیکتر میشیم. من جلوتر هم میرم و میگم حتی اون وقتایی که «دلمون خنک میشه» که فلانی مثلا ضایع شد چون حقش بود لازم نیست خیلی بابت این حس شرمنده باشیم. در کل این عواطف کارکردهای خودشون رو دارن و به رشد شخصی منجر میشن. مخصوصا وقتی آگاهانه باشن. 

لابد ما تو سیستم بزرگ طبیعت مثل سلول‌های سالم و ناسالم هستیم که فرقی نداره چقد از هم بدمون بیاد و با هم بد باشیم.مهم اینه سیستم پابرجا بمونه. من عمیقا اعتقاد دارم سیستم بر پایه گداصفتی، بدجنسی، دروغ، حسادت و زیرآب زنی نمیتونه زنده بمونه. 

خوداعترافی

یه هنر دیگه اینه که بتونی خوبِ خودتو بیرون بکشی. بعد واسی نگاه کنی چه جوری اون خوبِ بیرون کشیده شده، از هر چی خوبشو برات بیرون می‌کشه. 

من اعتراف میکنم مهرورزی رو بلد نبودم. خوبی میکردم چون فکر میکردم درسته، نه چون درکی از مهرورزی داشتم.  بی آزاریم فرق داشته چون رنج رو می‌فهمم و قلبم طاقت رنج دیگری رو نداره، اما این کافی نیست. من لذت محبت بی دلیل رو باید میچشیدم جدای از باور به فلسفه ی «نیکی زاده شده از دانایی». باید لمس میکردم که عشق چه جوری پُرت می‌کنه باید می‌دیدم که عشق چه جوری پرواز میکنه، باید می‌رسیدم به اینکه عشق چه جوری معجزه می‌کنه.

و حالا میفهمم کجای من لنگ می‌زده.


یک تنهایی دیگر حوالی خیابان بهشتی


دیدن آن همه سکون در وجود یک آدم، تکان دهنده است!

دختر به پشت افتاده بود توی مسیر ویژه ی اتوبوس.

و تکان نمیخورد. مطلقا تکان نمیخورد.کسی بهش دست نمیزد، دختر دیگری بالای سرش سعی می کرد باهاش حرف بزند. او اما مطلقا حرکتی نمیکرد. 

نمیدانم چرا تنها چیزی که از آن سکون عظیم برداشت کردم، تنهایی اش بود و نه حتی مرگ.