نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

مجسمه


اگر باید تبدیل به شی میشدم و حق انتخاب داشتم که چی بشوم، میشدم مجسمه، تزیینی و بی کاربرد. یک گوشه ای تنها می نشستم و به هیچ جایم نبود که بقیه وسایل پشت سرم چه اراجیفی می بافند. من به هرحال زیبا بودم و سرد و مغرور. با جایی به هرحال از جای بقیه بهتر. یک روزی بچه ی شر و شیطانی میدوید و بهم طعنه میزد و می افتادم پایین. تق. از کمر دو نیمه می شدم.  توی شکمم چسب می زدند و بالا تنه را به زور می گذاشتند روی پایین تنه اما فایده نداشت با آن چسب و آن بند و رد دور کمرم  زشت می شدم. آنقدر ارزان نبودم که بیخیالم بشوند. یکی میگفت که این را می شود مثلا با فلان چیز یا دست فلان کس درستش کرد. مرا برمیداشتند میبردند گوشه ای توی انباری می گذاشتند تا روزی فلان کس یا فلان چیز پیدا شود. سالها میگذشت. من گوشه ای از انباری خاک میخوردم . دورم نمی انداختند. پودرم نمی کردند. اما دیگر سراغم را هم نمی گرفتند. جای من  را توی خانه می دادند به یک آباژور یا یک ظرف کریستال.  

و من همیشه توی دلم  از آن چسب ارزان قیمت دم دستی شان آشوب بود. 

بوم

زندگی ام مثل بوم سفید یک نقاش شده. همان هراس و همان سرگردانی و همان هیجان را دارم. 

دیروز همه چیز را مرتب کردم. من مانده ام و یک هدف. حتی توی قفسه ی کتاب هام دیگر خبری از دفترچه یا حتی یادداشتی اضافی نیست. من مانده ام و بوم. 

نوشته بودم: "برای هیچ چیز سرزنش نمی شوی چون  این زندگی خودت است. هر جوری که میخواهی سپری اش کن". 

سنگ صبور

حالا حتما باید بنویسم؟ 

این روزها آدم ها سنگ صبور همدیگر نمیشوند. یادم نمی آید آخرین بار سنگ صبور چه کسی شدم. اما یادم می آید که فرار کرده باشم از شنیدن چسناله های آدم ها، یا حتی توی ذوقشان زده باشم یا مسخره شان کرده باشم بلکه بیخیال شوند. حتی جرئت و نیرو هم بهشان داده ام. اما ازینکه ساکت بنشینم و گوش کنم یا همدردی کنم بیزار بوده ام. حالا کسی را ندارم که سنگ صبورم باشد. یعنی هیچکس را سزاوار این نمیدانم که به غصه های من گوش بدهد. از این بگذریم که از نفس عمل هم اصولا بیزارم. اما گاهی میترسم غمباد بگیرم. گاه از بزرگی هراس  و اندوه توامان روی سینه ام نفسم بالا نمی آید.و هی نگاه می کنم و هی میگردم دنبال یک سنگ که از غصه های من خم به ابرو نیاورد و بعدها اگر مرا توی حال بهتری دید چیزی را با نگاه معناداری به روی نیاورد و فقط گوش کند گوش کند...

کرگدن بنفش مخملی، یادداشت صدم

من خودم را چه شکلی می بینم؟ شکل یک کرگدن بنفش مخملی، با یک جفت چشم قهوه ای کاملا بی ربط.

این خواب هم تمام می شود. 

بیدار می شوم و می بینم عجب! 

گاهی حس می کنم بخار آبم یک جایی توی آسمان سرگردان. از دورها مرا شکل ابری گیج می بینند که معلوم نیست چرا باران نمی شود. هر کسی جوری که دوست دارد می بیندم. یکی شکل یک بوته ی هویچ، یکی شکل یک ویولون یکی شکل یک گربه ماهی.و  من تنها چیزی که حس می کنم تبخیر و بی وزنی است. 

stars

نمیترسم. قبلا هم گفته بودم که نمی ترسم. بیزارم. 

نمیخواهم ادای ادمهای افسرده را دربیاورم. خلقم تنگ است اما افسردگی به قبر باباش بخندد. 

دیشب شاخ شدم و سشوار نکشیدم. موهای خیسم را مثل دخترهای شر و شیطان و پرشور فیلم های هالیوودی ریختم روی شانه و مشغول کارهای دیگرم شدم. دیشب از سردرد سه بار بیدار شدم. امروز صبح با یک قرص گنده سرپا بودم و الان دوباره یک سمت سرم دارد میریزد پایین.

it's our infinity and it might be small 
But I'd rather have this than nothing at all 

Let's play with life like a deck of cards 
I'll shuffle you away and then blame it on the stars 

کودکی

... مثل آن روزهایی که صبح خیلی زود از خانه بیرون می زدم،هوا تاریک و بارانی بود. از هیچ چیز نمی ترسیدم، میدانستم باید چه کار کنم. با اینکه فقط یک دخترکوچولو توی لباس مدرسه بودم. میدانستم با هوا با کوچه با آدمها با باران با زندگی چه باید بکنم. دانستنی بی هیچ تردید. گذشته آنقدر بزرگ نبود که رنجم بدهد و آینده آنقدر نزدیک نبود که بترساندم. مطمئن بودم از پسش بر می آیم. همه چیز در نوجوانی فرو ریخت. 


?who cares

نوشتن چیزی را حل نمی کند. من هم نمی نویسم که چیزی را حل کنم. خوش شانسی، جسارت، و حال و حوصله این ها چیزها را حل می کنند. یک دختر هم خانه ای داشتم ، بعد از اینکه دوست پسرش باهاش به هم زده بود یک شب میخواست از خانه بزند بیرون که یک پاکت سیگار بخرد، با شلوار گشاد خانه و تاپی که از نافش بالا زده بود و گیسهای نامرتب. دوست هایش جلویش را گرفته بودند و می گفتند این چه رفتاری است؟! دختر می گفت: چیه؟ داغونم؟ زشته اینجوری برم بیرون؟ وضعم افتضاحه؟ دوست هایش میخواستند به او بگویند بهتر است خودش را برای آن پسره خراب نکند. اما به نظر من آن دختر فقط اهمیتی نمی داد. بعضی وقت ها آدم صرفا اهمیت نمی دهد. حتی اگر همه فکر کنند این یارو خودش را خراب کرده است. 

یک روز بعد از موعود

"مسیح نمی آید مگر هنگامی که دیگر به آمدنش نیازی نیست. او یک روز بعد از موعود خواهد آمد..."

پیام کافکا، هدایت



نقل قول

 ...and now someone else is going to be living in it

and that someone else is not me and you know how I feel about people who aren't me!

"Sheldon Cooper"


خیال


میتوانی خیال کنی دو تا بال بزرگ، خیلی قوی و طلایی داری غروب ها پر می کشی سمت بلندترین قله ای که میشناسی. می نشینی آنجا، پایت را روی پایت می اندازی و چشم میدوزی به شهری که چراغ هایش را روشن می کند. چندتا بال کوچک میزنی که خستگی شانه هایت دربیاید یا غبار را از روی بالهایت بتکانی. در آن سوی شهر کسی چشم دوخته به قله بلندی و یکهو می بیند که چیزی مثل یک آتش بازی طلایی آن دورها، اطراف آن قله می درخشد. او نمی داند این خیال کسی است. تو نمی دانی کسی رویای تو را با حیرت خیره شده. 

بی امید

تعطیلات، امروز برای من تمام می شود.

امسال احساس و فکرم نسبت به همه چیز فرق دارد. از همان قبل از عید. بی اعتقادی شیرینی دارم. سالها پیش در اوایل دهه ی بیست زندگی ام هم مدتی به این سمت و سو آمده بودم. اما آن روزها بی تجربه و بعدهایش ترسو بودم. و البته بعدترهایش فکر می کردم که  لازمه ی امید داشتن، معتقد بودن است. 

این روزها اما دیگر کم تجربه نیستم. نمی ترسم. و نه!"ناامید" نه! شادمانه "بی امید"ام.