نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

مدت هاست دیگه اهمیتی نمیدم

صبح آفتابی به شدت روشن یکی از آخرین روزای آگوسته.تو دل گرمای دلپذیری نسیم خنکی میاد. 

به مرگ فکر می‌کنی. 

تصور اینکه کسی بتونه تو این صبح بمیره ممکن نیست. 

چقدر یکی باید از هم شکسته باشه که تو این آبی یکدست تنها ایده ای که به ذهنش میرسه مردن باشه. 

...

خوشحالی به شکل حقیرانه ای ساده است: خودت رو دوست داشته باش. همین. 



نون حکیم


حالا بعد از نیمه عمری چپ و چول دست کم به این واقف شده ام که شجاعت از دانایی فضیلت بالاتری است.  دستکم برای خوشبختی فضیلت کارآمدتری است.



از تغییر یا صرف نظر از کوچکترین عادت ذهنی شروع می‌شود. 



من تابستانی ابدی می خواهم. توی پیراهن نازک گلداری و کوچه های داغ بی هیاهویی.