چه اینجا، چه چندجای دیگری که صندوق پیام دارم گاه و بیگاه برایم نوشته ها، جمله های خوب می رسد. کلماتی که با دقت و شوق میخوانمشان و ساده لوحانه گمان میکنم دانگ خودم را گذاشته ام. اما اینطور نیست آدم ها از تو جواب می خواهند. بعد تازه یادم می آید اولین اصل ارتباط را فراموش کرده ام! ازم دلخور می شوند. گاه بهم برچسب میزنند. گاه ندیده ام می گیرند (گرچه حواسم هست که زیرچشمی حواسشان هست!). اما همیشه، همیشه ی خدا تعدادی هستند که درکم می کنند. سکوتم را پای هیچی نمیگذارند و همینی که هستم را ساده و بی بهانه می پذیرند.
خانم ط در چشم های ده ساله ی من آدم غمگینی بود. مادرم که دفتر مشقم را امضاء میزد زیرش برایش مینوشت: با تشکر از زحمات بی دریغ همکار گرامی، معلم فرهیخته و مهربان که... هر چقدر این جمله طولانی تر میشد خانم ط آن روز با من مهربان تر بود. و مهربانی اش البته باز با توجه به درازای جمله چند روزی طول می کشید. مادرم که حوصله نداشت و زیر امضا می نوشت: با تشکر و تقدیر، خانم ط دفتر را پرت میکرد روی میز. برای همین همیشه مینشستم بغل دست مادرم و اصرار میکردم: بیشتر بنویس، بیشتر بنویس! مادرم گاه سر ذوق بود: نون میخوام یه کاری کنم خانم ط تا آخر ماه برات بندری برقصه. برایش یک جعبه شیرینی پنجره ای اعلای خانگی می پخت و خوشگل میکرد و میفرستاد در خانه شان. خانم ط صبح روز بعد خود شموئیل مقرب بود.
روزهای من زیر دست خانم ط بسته به حال و حوصله مادرم در فراز و نشیب میگذشت تا روز معلم که آن دخترعموهای پولدار و سوگلی کلاسمان برای خانم ط تابلو فرش هدیه آوردند. ظهر همان روز تا رسیدم خانه به مادرم گفتم: باید سه متر برای خانم ط بنویسی...
اما خانم ط از آن روز به بعد دیگر هیچکس و هیچ چیز را جز دخترعموها ندید و نشناخت.
اشو میگه تنهاییتون رو قدر بدونید تا جایی که از ارزشمندی احساس امپراطور بودن کنید. تنهایی رو فقدان نبینید که در اون صورت گدا خواهید بود.
میگه امپراطورها با هم ملاقات میکنند و گداها با هم. تو رابطه ای که آدما سیر هستند به سلامتی هم پیک میزنن و تو رابطه ای که آدما گرسنه هستند از هم بهره جویی می کنن. میگه گدای محبت تا آخر عمرش دنبال تغذیه از بقیه است اما هرگز سیر نمیشه. چون منبع تغذیه هر آدمی درون خودشه. ما هستیم که ببخشیم نه که بگیریم. و هیچ آدمی نمیخواد مورد استفاده قرار بگیره چون با وجود همه ی گیرو گورای روانشناختی، ته ته ته وجود هر آدمی چشمه ی آزادی خواهی غل میزنه.
نقل به مضمون
داشت جیغ میزد که تو فلان را خوردی بهمان را خوردی و... تو چی و... چی و...
آقا من فحشدانیام محدود است به یک کون و حواشیاش. این چیزهایی که این خانم گفت را یادم نمیآید. خلاصه حرفهای بد زد دیگر. آخرش گفت: ببین مهسا جون! دور برادر منو خط بکش!
حالا من کار ندارم به اینکه برادره دیگر چه بی اختیار بدبختی بوده، یا مهسا چرا انقدر خر است که دارد با اینها مراوده میکند، خب لابد خودش هم از قماش اینهاست، ها؟ کار ندارم به این ها، من فقط ماندهام حیران: مهسا «جون»؟! واقعاً «جون»؟!
حافظ میگه: به شمشیرم زد و با کس نگفتم، نه که خیلی صبور یا منزوی یا حتی عاشق باشم، فقط چون، که راز دوست از دشمن نهان به!
حافظ خیلی شعور داره. و حد و مرز و اندازه ی دوستی ها و روابط هم همینجوری سنجیده میشه. معیار اینه: تو حرفت رو به کی میگی.
و البته که حافظ همه ی دنیا رو دشمن فرض نکرده، فقط مقام اون دوست فاصله اش انقدی بوده که چاره ی دیگه ای نذاشته.
این خواهر من است. همهٔ رازهای دخترانهٔ من را این میداند. همهٔ آن پچپچها را با این میکنم، هم آن شیرین و شورها، هم آن خیلی تلخهای ناگفتنی به هر کس دیگر.
هیچکس دوست ندارد وسط بنشیند، همه ترجیح میدهند به پنجره بچسبند، یا از در بیفتند ولی لااقل یک طرفشان آدم ننشسته باشد.
ما در پی هم ایم ولی سخت از هم می گریزیم. ما همیشه در تلاشیم تا خود را به شکل هم درآوریم ولی از جزییات همدیگر بیزاریم.
ما ساعت ها و روزها و سالها می گردیم تا کسی شبیه خودمان را بیابیم چون کمترین تفاوت را تاب نمی آوریم. ترجیح می دهیم در تنهایی بمیریم و زیر بار عذاب جانکاه درکِ هم، خود را فرسوده نکنیم.
از دور برای هم قشنگیم، به هم لبخند میزنیم و حتی یکدیگر را ستایش میکنیم، اما هر کدام مرزی داریم هرچند نامرئی، اما الماس گونه سخت و باارزش.
...همه عاقبت از رودخانه می گذریم، یکی مثل من به آب میزند، یکی سنگ و یکی تخته پیدا می کند. یکی هم به دامن این و آن آویزان می شود. من خیس خیس شده ام، دامنم پاره شده، رنجورم و می لرزم و حتی بغض کرده ام. اما برخلاف تو من زندگی ام را مدیون دامن هیچکس نیستم.
از نوشته های روزهایی کمی دورتر؛ اردیبهشت 94
I felt like we had a secret, just the two of us, you know like that thing when you just want to be with the one person the whole time and you feel like the two of you understand something that nobody else gets.
American hustle
حالا حتما باید بنویسم؟
این روزها آدم ها سنگ صبور همدیگر نمیشوند. یادم نمی آید آخرین بار سنگ صبور چه کسی شدم. اما یادم می آید که فرار کرده باشم از شنیدن چسناله های آدم ها، یا حتی توی ذوقشان زده باشم یا مسخره شان کرده باشم بلکه بیخیال شوند. حتی جرئت و نیرو هم بهشان داده ام. اما ازینکه ساکت بنشینم و گوش کنم یا همدردی کنم بیزار بوده ام. حالا کسی را ندارم که سنگ صبورم باشد. یعنی هیچکس را سزاوار این نمیدانم که به غصه های من گوش بدهد. از این بگذریم که از نفس عمل هم اصولا بیزارم. اما گاهی میترسم غمباد بگیرم. گاه از بزرگی هراس و اندوه توامان روی سینه ام نفسم بالا نمی آید.و هی نگاه می کنم و هی میگردم دنبال یک سنگ که از غصه های من خم به ابرو نیاورد و بعدها اگر مرا توی حال بهتری دید چیزی را با نگاه معناداری به روی نیاورد و فقط گوش کند گوش کند...
اول اینکه عشق تحسینه، نه ترحم. و عشق شیفتگیه، نه عادت.
اونایی که میخوان همو ترک کنن اما نمیتونن، عاشق هم نیستن، اونا فقط ترسو هستن همین! عشق میون اوناییه که میتونن اما هر چی هم که بشه، نمیخوان همو ترک کنن.
حالا فرضا عاشق شدی میخوای بدونی عشقت درست کار میکنه؟ کافیه بیقراری ها و آروم و قرارت یه اندازه باشه...یه زمان باشه... به یه کیفیت باشه!
گاهی آدمها با یک جمله ی خیلی معمولی، حتی نه یک جمله، گاهی فقط با لحن خاصی که به گفتارشان می دهند از چشم تو می افتند.
مثلا رفیق ده ساله ای داشته ای، یک بار پشتت را توی یک دعوا خالی کرده است، یک بار جایی زیرآبت را زده ، حتی شاید کسی را نشان کرده بودی و او با اینکه می دانسته زودتر تورش کرده؛ اما تو هنوز با او مراوده کرده ای و هر چه بوده را به گذشته سپرده ای، یا اصلا تلافی اش را جایی سرش درآورده ای! به هر حال باز هم به رویش خندیده ای و بهش زنگ زده ای و ...
اما یک روز معمولی و در یک ساعت معمولی او ناگهان می گوید: " این پیراهن آبی بیریخت را دیگر نپوش!" . آن وقت تو یک تصمیم برگشت ناپذیر می گیری که دور آن یارو را خط بکشی... . شاید بشود گفت به اندازه ی همان یک جمله از ظرفیت تو باقی مانده بوده، به قولی جان به لب شده بودی... شاید هم نه، شاید فقط آن جمله، آن لحن، آن نگاه، تیز بوده، زهرآلود بوده، صاف نشسته آنجایی که نباید... و شاید هم آن جمله شکل داشته وجهه داشته مثل یک عکس مثل یک تصویر ، یک لحظه انعکاس چهره ی کریه گوینده اش شده.
آدمها دو دسته... نیستند
آدمها خیلی زیادند...
میان این آدمها بعضی غم و غصه و آه و نا له شان را توی حلقت می کنند، بعضی هم خوشحالی و بشکن زدن ها و جفتک انداختن هایشان را... خیلی ها وقتی ازت می پرسند "خوبی؟" منظورشان این است که "خوب نیستم" یا برعکس منظورشان این است که "من دارم خفه میشوم از حجم کیفوری این شانسی که بهم رو کرده باید بازدمش را بدهم توی صورت تو" خیلی ها هم خیلی ساده منظورشان این است که "حوصله ام سر رفته بیا میخوام مغزتو کار بگیرم" منظورهای آدمها زیاد است و من هم اهل نوشتن پست های طولانی نیستم... فقط& فقط گاهی هر هزار روز یک بار، یا از هر هزار تا آدم یکی پیدا می شود که وقتی از تو می پرسد "خوبی؟" منظورش این است که "خوبی؟"
فکر کنم هزار روز گذشته... فکر کنم وقت و زمان و مکانش رسیده که یکی از آن آدمها به پستم بخورد! هههععععییی!
برای خیلی ها در نگاه اول غیرمنطقی به نظر می رسد:
هر مشکلی که با هر کسی دارید هیچ ربطی به ان آدم ندارد، همه ی مشکل خودتان هستید.
من این را روی همه آزمایش نکرده ام. اما امروز طی مشاهداتی روی یک رابطه به این کشف رسیدم! و فعلا خوش دارم تعمیمش بدهم: چیزی نیست که بخواهیم با کسی حل و فصلش کنیم. همه چیز این تو است، با خودت که کنار آمده باشی دیگر با کسی مشکل و درگیری نداری.