نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

یک روز تعطیل

یک روز تعطیل برای خودت

یک روز که بتوانی اوهامت را توی صندوقی فلزی بگذاری درش را ببندی، هرچند لق و لوق! و زیرلب بگویی باشید تا فردا...

یک روز که نگاه کردنت به سقف با روزهای دیگر فرق داشته باشد. نه هیچ ترسی و نه رد هیچ آرزویی را روی خطوط و گوشه های نوک تیز چهاردیواری اتاقت جستجو نکنی. خودت باشی و حس بودن. کیفور از این خوش شانسی بزرگ. بی آنکه فکر کنی .

جمعه های مهربان طفلی... چقدر الکی تو سرتان زده اند. همه ی آنهایی که هرگز توی زندگی شان نفهمیده اند توقف چیست. در سکون تو ناشیانه و احمقانه بیقراری میگیرند. همه ی آنهایی  که هرگز لختی درنگ نکرده اند.

بعدازظهر جمعه دست گمی از بغل یک مادر ندارد. کافی است نترسی. و خودت را بهش بسپاری. و دیگر فکر نکنی...