آنسپلش را باز می کنم. میخواهم خودم را به تحریک خیال و تخلیه قلم وادار کنم. دنبال عکسی میگردم ساده، اصیل و پرداخته نشده. عکس زن زیبای بزک کردهای نظرم را جلب می کند. واضح است که هم عکس با وسواس گرفته شده و هم زن فیگور گرفته اما آن حالت ناشیانهٔ «ببین من چه زیبا هستم» توی چشمهای نیمه بسته و دهان نیمه باز زن، خودش معصومیت خندهداری دارد که گیراست. ابروهای زن نقاشی شده و بین دو سوراخ دماغش حلقه انداخته است. صفحه را می کشم پایین به دنبال عکسی از فضا یا طبیعت اما توی هر دو خط یک زن است. یک لحظه فکر می کنم زن بودن چه فشاری دارد! بعد چون حوصله اش را ندارم و دیگر هیچ به هیچکدام از تخمکهام نیست که اصلا فشار دارد یا ندارد باز جستجو را از سر می گیرم. ایناهاش: آسمان سیاهی است با ابرهایی سیاهتر. مثل مرکبی که ناغافل با لیوان آب روی کاغذ ریختهاند. مثل سرزمینی است که میشود خودت را تویش محو کنی. نقطه گنگی بشوی در جای نامعلومی توی آن آسمان. خودت هم ندانی کدام نقطهای در کدام حوالی.
میخواهم باز بگردم اما برهنهام و سردم شده. میروم پیراهن بلند سرخی را تنم کنم...