نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

من به قدر کافی خوشبخت نیستم

سرانگشتام بوی سیر میدن و کیف می‌کنم. امکان آشپزی کردن برای من یعنی به قدر کافی شاید حتی بیشتر از کافی خوشبختم. شاید خیلیا اینو بخونن و فکر کن اه ازون اداهای مسخره. و خب شاید خوش به حالشون که انقد زندگی آرومی داشتن. از پایین بوی سیگار میاد و حتی اینم خوشاینده. 

چشمامو می‌بندم میرم تو حیاط کوچیک خونمون که توش مامان شویدهای تازه رو جلو آفتاب پهن کرده. بابا رو از تو پنجره میبینم با لباس بیرونه، تازه اومده خسته است و رو شقیقه اش چند دونه عرقه. چرا فکر می‌کردم زندگی می‌تونه از اون بهتر بشه؟