کاملاً سیهچرده بود. با دستکم بیست تا جوش بزرگ و کوچک سفید روی صورتش. از عابری اگر میپرسیدی زیباست یا نه، حتماً میگفت: نه اصلاً. چشمهاش سیاه و درخشان بودند مثل صافترین شب تاریخ. کنار مأمور کشیدن کارت اتوبوس منتظر ایستاده بود. کارتم را که از کیفم درمیآوردم شبش را دوخته بود به دستهام. مأمور گفت: برای این خانم کارت میکشید؟ گفتم: آره حتماً. کارت را که زدم دختر جوان رد شد. برای خودم که کارت زدم چراغ دستگاه قرمز شد. رو کردم به دختر ملتمسانه گفتم: شرمنده... من دیرمه... خودم برم...
خندید. خندیدم. برگشت این طرف دستگاه. شوخ و شرمگین بهم خیره شده بود. معصومانه لبخند میزد و زیباترین صورت دنیا را داشت.