آن صحنه از تایتانیک را به خاطر بیاورید که رز میخواهد خودش را از کشتی بیندازد توی دریا و جک سر میرسد و باقی ماجرا.
حالا یک جایی دمدست توی ذهنتان نگهش دارید تا جانم برایتان بگوید امروز چی شد.
یک پل هوایی سر خیابان ماست که بیتردید یکی از مکانهای خیلی خیلی مورد علاقهٔ من در همهٔ گُندگی این جهان هستی است. کمتر پیش میاید از رویش رد بشوم و وسطش نایستم و به درازای بزرگراه و عبور ماشینها و تک تک چراغهای اطراف و آسمان و آسفالت زیر پایم و مردمی که از بغلم رد میشوند و پنجرههای ساختمانها و الباقی خیره نشوم.
امروز خلوت بود و نم نم بارانی هم میزد و غروب هم که سفره پهن کرده بود به چه بزرگی. نمیشد همینجوری از پل گذشت. از چپ و راست بررسیاش کردم، بالا و پایین، از هر زاویه ای که تا حالا از دیدم پنهان مانده بود. حواسم بود سه تا پلیس راهنمایی و رانندگی خیره شدهاند بهم اما هرگز گمان نمیکردم تا آن حد مرا خر فرض کرده باشند. خلاصه قرارم که گرفت وسط پل، اول خیره شدم به دوردستها و آخر سر هم خودم را آویزان کردم رو به پایین دید آخرم را بزنم که جک داستان ما در یونیفرم راهنمایی و رانندگی با آن جلیقههای نجات سبز چمنی نفسزنان از راه رسید...! نه به چشم برادری که درست به چشم رزبهجکی، لئوناردو دی کاپریو جلوی وجهه و هیبت این سرباز وطنی لنگ میانداخت. لامصب. آمد آنی بشود که باید (همانی که توی تایتانیک شد) که متاسفانه کله من این طرف نردهها بود، خندهام هم گرفت، خجالت هم کشیدم و دستم را هم توی دست خوشگله نگذاشتم. حسنعلی (روی جلیقهاش اسمش را زده بودند)، روکمکنِ دی کاپریو، نیز ضایع شدگی خود را با لبخندهای دلبرانه رفع و رجوع کرد. هیچی دیگر قصهمان خیلی ایرانی با نگاه و لبخند و شرم و حیا به آخر رسید. دنبال چیز خاصی نباشید.