آسوده می نویسم و چی بهتر از این؟
یک نور بزرگ آبی بود. شبیه آسمان. تمام مدت. گاهی تیره و تار میشد و گاه آفتابی. و چند صدا بودند. هر چه می گفتند حقیقت داشت، گیریم که همه اش را نمی گفتند. من چشم و گوشم را سپردم به این ها. هر چقدر راست تر بودند و حقیقی تر بودند من ناگزیرتر میشدم از پیش رفتن توی اشتباه و دروغ.
حالا آن آسمان فروریخته آنگونه که گویی هرگز آسمانی بالای سر هیچ بنی بشری نبوده. و چنان سکوتی توی این سرزمین بی آسمان لنگر انداخته تو گویی انسان هرگز سخن نیاموخته، نگفته است.