همهاش بستگی به هنرت دارد. به بکارت روحت در کشف. به تلاش جسمت در خلق هارمونی.
شمع قرمزه نمیسوزد، حرف میزند.
بهش خیره میشوم، همه ی هزارویک شبش را از برم. قبل از این سالها فکر میکردم هر وقت چیزی آنقدر آشناست و نمی توانی توی گذشته پیدایش کنی، حتماً جایی توی آینده است.
حالا که می بینم برای داستان های شمع قرمزه توی آینده هیچ جایی نیست، فرضیه جدیدی به ذهنم آمده: وقتی چیزی آنقدر آشناست و نه توی گذشته میتوانی پیدایش کنی نه توی آینده، حتماً توی بی زمان زندگی اش کرده ای، خواهی کرد، اصلاً داری زندگی اش می کنی.
به من بگو چرا؟
اسم آن کتاب جلدسبزه بود که خیلی دوستش داشتم. . روی جلدش هم "به من" را سرهم اینجوری نوشته بود:
بمن بگو چرا؟
چرا وقتی یک بخت برگشته تنهاست همه روی بخت برگشتگی اش انگشت می گذارند اما وقتی دوتا بخت برگشته با هم اند هیچکس چیزی نمیگوید؟
چرا آدم تنها که باشد حق درجا زدن ندارد و باید دنبال هدف بگردد برای زندگی اش، اما اگر تنها نبود می تواند یک عمر درجا هم نزند، اصلاً همانجا دراز بکشد!
چون آدم ها معنی خودشان را توی چشم های همدیگر پیدا می کنند. کافی است یکی باشد که بلد باشد معنی ات کند، که معنی اش کنی، تو گویی به غایت خودتان رسیده اید، بخت رو کرده، طی الارض کرده اید.