شمع قرمزه نمیسوزد، حرف میزند.
بهش خیره میشوم، همه ی هزارویک شبش را از برم. قبل از این سالها فکر میکردم هر وقت چیزی آنقدر آشناست و نمی توانی توی گذشته پیدایش کنی، حتماً جایی توی آینده است.
حالا که می بینم برای داستان های شمع قرمزه توی آینده هیچ جایی نیست، فرضیه جدیدی به ذهنم آمده: وقتی چیزی آنقدر آشناست و نه توی گذشته میتوانی پیدایش کنی نه توی آینده، حتماً توی بی زمان زندگی اش کرده ای، خواهی کرد، اصلاً داری زندگی اش می کنی.