دوست دارم یه چیزی بنویسم. ولی چیزم نمیاد!
اومدم ولایت. دوست دارم همینجا سنگ بشم و دیگه نشه جابجا شم!
با اینکه وقت ندارم به حالم فکر کنم ولی فکر کنم خوبم. نمیخوام به آینده فکر کنم. میخوام لحظه ی افطار مادرم ذوب بشم. حل بشم تو آب جوش و عسلش. یهو مامانم اینا وقت کشیدن غذا حس کنن اا انگار یه چیزی کمه!یه لحظه فکر کنن انگار یکیشون نیست. بعد نگاهی بندازن به خودشون و تو ذهنشون خودشونو بشمارن و ببینن نه! درسته! از اول همین ها بودن. همین تعداد همین جوری. هرگز دختری تو این خونه نبوده. چه حس مسخره ای! بخار آب جوش و عسل مادرم توی صورتش بخوره و با خودش فکر کنه چرا یه لحظه فکر کردم من باید یه دختر داشته باشم!