میخوام بنویسم، در مورد آدمهایی که خراب میشن رو آدمای دیگه. حالا چه از نظر مادی چه معنوی.
اما خسته ام. سرماخوردم. تمرکز ندارم. و ماکارونیم هم رو اجاقه. از همه اینا گذشته صبح یه ربع به پنج یه سوسک با شاخک هایی بزرگتر از اندازه تنه ی خودش، کشتم. از صبح تهوع دارم! تازه چقدر برای خودم تکرار کردم که این هم یه جونوره مثه بقیه. که تو خونه ی همه تو زندگی همه هست...! اما باز هم تهوع دارم.
دیروز رمان تازه ای رو تموم کردم و فکم افتاد از ترجمه ی مترجم نامی اش! جز افتضاح ترین ترجمه هایی بود که خوندم. و تصورش رو بکنید غلط املایی! توی کتاب به اون معروفی. توی اثر مترجم "بزرگی" که خودش ویراستاره! اون هم نه یه جا! نه یه بار!
دنیا، دنیای زد و بندهاست.