صبوری کردن را بلد شدم، و باز هم میشوم! و این گنجی است که هیچ آسان به دست نمی آید.
دراز کشیده ام توی تخت و منتظرم اولین چایی روزم خنک شود، به سقف سفید خیره می شوم، و دلم میخواهد مرا به جایی ببرد که خواب هایم دیشب نبردند.
یک طرف سرم می کوبد.
شب ها آن گوشه ی زیر قفسه ی کتاب ها را در هم ریخته نگه می دارم و دست نمیزنم و می سپرم به صبح فردا.
دارم نگاهشان میکنم تکه پاره های من اند که چشم های پرامید و ملتمسشان را بهم دوخته اند، انگار که خدایی کور باشم.