یک دسته بچه شر و شیطان توی وجود من زندگی می کنند، بعضی روزها توی کوچه ی دلم هلهله ای به پاست، قلبم را با دو سنگ اندازه و دروازه کرده اند و هی: گل! گل!، خون به رگهایم میدوانند و قرار ازم میگیرند. پا به پایشان دنبال توپی خیالی این ور و آن ور میدوم.
بعضی روزها حوصله شان نمیکشد، ظهر گرم جمعه ای است و هر کدام بیخیال _بی آنکه آثار شرارت از صورتشان رفته باشد!_ گوشه ای خفته اند.
بعضی روزها به جان هم می افتند و لباس هم را پاره می کنند و توی سرو صورت هم میزنند (همان روزهایی که گوشه ای نشسته ام و دست را توی موهام برده ام و هی مخچه ام را فشار میدهم و پوست لبهایم را میخورم)
یک شب هایی ولی شب امتحانشان است، از توی سینه ام فقط صدای پچ پچ می آید و یکی جمله ی نامفهومی را هی تکرار می کند، گوشه ی دلم یکی ناخن می جود، یکی به همه دروغ گفته که همه چیز را از حفظ است و خودش را زده به آن راه، و یکیشان حسابی ترسیده، می لرزد و راستی راستی تب کرده.