نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

نوشته های بی‌ ملاحظه

هم سابق هم فعلی

امروز به گمانم هر کدام توی سوراخی قایم شده تا از مجازات گند گذشته شان بگریزند

یک دسته بچه شر و شیطان توی وجود من زندگی می کنند، بعضی روزها توی کوچه ی دلم هلهله ای به پاست،  قلبم را با دو سنگ اندازه و دروازه کرده اند و هی: گل! گل!،  خون به رگهایم میدوانند و قرار ازم میگیرند. پا به پایشان دنبال توپی خیالی این ور و آن ور میدوم.

بعضی روزها حوصله شان نمیکشد، ظهر گرم جمعه ای است و هر کدام بیخیال _بی آنکه آثار شرارت از صورتشان رفته باشد!_ گوشه ای خفته اند.

بعضی روزها به جان هم می افتند و لباس هم را پاره می کنند و توی سرو صورت هم میزنند (همان روزهایی که گوشه ای نشسته ام و دست را توی موهام برده ام و هی مخچه ام را فشار میدهم و پوست لبهایم را میخورم)

یک شب هایی ولی شب امتحانشان است، از توی سینه ام فقط صدای پچ پچ می آید و یکی جمله ی نامفهومی را هی تکرار می کند، گوشه ی دلم یکی ناخن می جود، یکی به همه دروغ گفته که همه چیز را از حفظ است و خودش را زده به آن راه، و یکیشان حسابی ترسیده، می لرزد و راستی راستی تب کرده.