سیگارش را به دیوار میچسباند و فشار می دهد، دانه های نور می ریزند پایین.
- چه کار می کنی؟
- به خدا علامت میدم. بهش میگم منم همین طور! عین خودت!
- ؟!
- مگه نمیبینی خداخودشم امشب حوصله ش از همه چی سر رفته و همین کارو کرده؟
شب پرستاره ای است...