از جزوهٔ دوستداشتنیم عکس گرفتم. صفحه به صفحه. خسته شدم اون آخراش و اومدم صفحههای آخرو بیخیال شم. اما نمیشد که جزوه دمبریده بمونه.
آخرین عکس ارزید به آخرین صفحه که اون گوشهٔ بالاش نوشته بودم:
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود
دیشب یه کرهخری به خوابم اومد و گفت: تو همش انتخابهای غلط میکنی! نمیدونم شاید کرهخر نبود اصلاً خر نبود یا کره نبود. چون من ندیدمش و فقط یه صدا بود. برای همینم صبح که چشامو باز کردم وحشت کرده بودم، انگار صداها مثلاً قویتر یا واقعیتر از تصویرا باشن. خلاصه ما از صبح تا حالا در درون هی به خود پیچیدیم و تکرار کردیم: غلط کرده. خودش غلط کرده. هفت جدش غلط کرده. کرهخر!
تا الان که این تیکه از سریال Person of interest رو نسبتاً تصادفی دیدم:
(Playing chess)
Each possible move represents a different game
A different universe in which you make a better move
By the second move, there are 72,084 possible games. By the third, 9 million. By the fourth 318 million. there are more possible games of chess than there are atoms in the universe. No one could possibly predict them all, even you. Which means that that first move can be terrifying. It's the furthest point from the end of the game, there's a virtually infinite sea of possibilities between you and the other side. But it also means that if you make a mistake, there's a nearly infinite amount of ways to fix it
So you should simply relax and play
What could I say to you that would be of value, except that perhaps you seek too much, that as a result of your seeking you cannot find.
عکس رو از تیتراژ بیگ بنگ تئوری اسکرین شات گرفتم.
Amy: From that first moment in that coffee shop, I knew that there was something special between us. Even thought I did work on a study that disproved love at first sight!
Sheldon: I loved that study the moment I read it! Ironic , huh?!
Amy: Clearly It was wrong, because I felt something that day and those feelings have only gotten stronger with time. I can't imagine loving you more than I do right now but I felt that way yesterday, and the day before yesterday, and the day before that.
Sheldon: Is that growth linear or accelerating?
Amy: Accelerating.
Sheldon: Oh, maybe we can graph it out.
(The big bang theory)
...writing was my home, because I loved writing more than I hated failing at writing, which is to say that I loved writing more than I loved my own ego, which is ultimately to say that I loved writing more than I loved myself.
Elizabeth Gilbert
The truth is, I don’t want to know. Somethings are best left unsaid.
I like to think they were singing about something so beautiful, it can’t be expressed in words, and makes your heart ache because of it.
یادم نیست چندسال پیش «سیمای زنی در جمع» را خواندم، ولی خوب خاطرم است که منش لنی را در کل میپسندیدم و باهاش ارتباط برقرار میکردم اما سلوکش در زمان جنگ برایم غریب بود: «لنی هرگز اهل صرفهجویی نبود... درآمدش کفایت خرجش را نمیکرد... او بیست هزار مارک مدیون طلبکارانی است که روزبهروز صبر و حوصلهشان کمتر میشود و درست در همین موقع است که دامنهٔ ولخرجیاش وسیعتر میشود. او چیزهایی میخرد که قیمت آنها بسیار زیاد است مثل تیغ صورتتراشی، صابون، شکلات و شراب... مخصوصاً شراب» زمانی که مردم در پناهگاههای اشتراکی مواد خوراکیشان را قبل و بعد از گذاشتن در کمدشان وزن میکنند که مبادا چیزی کم شده باشد لنی از این و آن پول قرض میکند وسیگار کادو میدهد و بهترین قهوهای که میشود پیدا کرد را مینوشد. کار به جایی می کشد که لنی خانهاش را گرو میگذارد.
گمان میکنم من تازه دارم لنی را درک میکنم. و زندگی را. اصلاً راجع به پول حرف نمیزنم. دارم راجع به چیزی حرف میزنم که چندسال پیش اسمش را میگذاشتم مسئولیتپذیری و جدی گرفتن امور و آدمها. دیشب(هنوز یاد این رمان نیفتاده بودم) داشتم فکر می کردم چی شد که من اینجوری شدم، که بار احساس گناه و ملامت را از گردن خودم باز کردم، چه چیز، لااقل مهمترین چیزهایی که من را رساندند به این درک (روی ر ساکن است، اما شما خواستید فتحه هم بگذارید قبول!) کدامها بودند؟ جوابم این بود: شکستها. من بیگمان خیلی خیلی خیلی مدیون شکستهام هستم. میدانید تهش یا شدن است یا نشدن. میشود خودخوری کرد و به چیزی رسید یا نرسید. میشود هم لنیوار پیش رفت. باز هم نتیجه همان است.
شکل و شمایل اولین خط اختراعی ام توی یازده سالگی چیزی شبیه این عکس بود. آن زمان هیچ فضای پسورد یا کلیدداری نداشتم، یادداشتهایم را به این خط مینوشتم که کسی نتواند بخواند. به دوتا از دوستهایم یادش دادم و با استقبالشان روبرو شد. کلی به این خط نامه رد و بدل کردیم.
از حروف (صدادار و بیصدا)،هجاها و کلماتِ کامل تشکیل شده بود. یعنی مثلاً «با» یک شکل مخصوص داشت، «بی» هم شکل مخصوص خودش. ولی «ر» به هرحال ر بود و باید بعدش حرف صدادار میآمد تا خوانده میشد. بعضی کلمات مانند «من» «آسمان» و... هرکدام شکل مخصوص خودشان را داشتند و نیاز به نوشتنشان با حروف و هجاها نبود
همهٔ این پیچیدگیها به خاطر این بود که کسی نتواند خطم را رمزگشایی کند! و آن حرفهای فوقسری فاش نشوند!
کدام حرفهای فوقسری؟ مثلاً این: مامان امروز لوبیاپلو درست کرده، میدانم این کار را عمداً کرده که لج من را دربیاورد!
*حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
*کاشانی
Daddy says you can predict exactly when Mars will be in the sky, even in a hundred years. But the funny thing is that Daddy doesn't know what will happen to him two minutes from now.
(Mr Nobody)
اسپینوزا می نویسد:آکادمی هایی که به خرج دولت تاسیس می شوند برای تربیت استعدادهای مردم نیست بلکه برای جلوگیری از آن است.
کی بود میگفت اسپینوزا اصلا فیلسوف حساب نمی شود؟ آها آن یارو برادر دیوانه ی نامزد سابق انیشتن توی آن سریال. خواستید ببینید سریال بدی نیست: Genius
اسپینوزا هم فیلسوف است. خوبش هم است!
پی نوشت اگر سریال را دیدید یا چیزی از زندگی خصوصی انیشتین می دانید: برادرم می گوید کاری که انیشتین با زندگی میلوا کرد از تاثیرش در ساخت بمب اتم بدتر بود.
ما خانوادگی جیگریم!
چرا که نه؟ گاهی به نفع آدم است که صورت مسئله را پاک کند. قرار نیست ما جواب همه سوال های دنیا را بدانیم. یا بهتر بگویم مجبور نیستیم حتما برای هر چیزی جوابی داشته باشیم. حیف عمر آدم.
بعد نوشتی مرتبط!
:
Leonard: Sheldon gave me a brain teaser. It's kind of fun. It's about a group of people at dinner, and you have to figure out where they can sit without fighting.
Penny: Oh, yeah, is this the one where Mr. Green can't sit next to anyone eating meat, and Uncle Light Blue won't sit next to any of the darker colors?
- Yeah, did Sheldon send it to you?
- Amy did. I solved it already.
- Really?!
Do not try and bend the spoon. That’s impossible. Instead, only try to realize the truth.
What truth?
There is no spoon.
Matrix
میدانید "صبح" چی دارد به من می گوید؟
دست تو نیست. خودت هم دست خودت نیستی. تنها چیزی که از این کش و واکش نصیبت می شود شکست و تباهی است. شمشیرت را زمین بینداز. خودت را بیشتر از این زخم نزن.
Murphy's law: "Anything that can go wrong will go wrong"