اتاق را مرتب نمی کنم. مثل گذشته مثل پارسال همین موقع، همین ماه.
هر کس تقویم خودش را دارد.
خیلی ها طبق تقویم شخصی شان هزارساله اند. روزی به سالی گذشته یا حتی لحظه ای ناگهان بالغشان کرده. بعضی ها دو روزه اند؛ همه ی آن سالهای دراز سخت در دو روز اعجازگر رنگ باخته اند و چون پیر حافظ به بوسه ی شکرینی ناگه جوان شده اند. آغاز و انجام هر کسی به لحظه های خودش بستگی دارد. انیشتین راست میگوید که زمان توهم سرسختانه ی آدمها است.
مدتهاست میخواهم دربارهاش بنویسم، هی افکارم کلمه نمیشوند؛ ناچار دستوپاشکسته مینویسم: به نظر من این فیلم بیشتر از آنکه دربارهٔ همجنسگرایی یا مسائل اجتماعی و دغدغه های فرانسهٔ امروز باشد، دربارهٔ عشق است. دربارهٔ قدرتی که عشق در زایش شادی و اندوه واقعی آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در کشف وهویتبخشی به آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در ضعیف کردن و قدرت بخشیدن به آدمها دارد.
و چند نکته دیگر:
دختره واقعاً خوب بازی میکند.
آدم دلش میخواهد برود از اول ادبیات را سر کلاسهای دبیرستان فرانسه بخواند.
واقعاً لزومی ندارد روی صحنههای بیپروای فیلم خیلی مانور بدهیم.
من بالاخره فرانسه یاد میگیرم.
چرا که نه؟ گاهی به نفع آدم است که صورت مسئله را پاک کند. قرار نیست ما جواب همه سوال های دنیا را بدانیم. یا بهتر بگویم مجبور نیستیم حتما برای هر چیزی جوابی داشته باشیم. حیف عمر آدم.
بعد نوشتی مرتبط!
:
Leonard: Sheldon gave me a brain teaser. It's kind of fun. It's about a group of people at dinner, and you have to figure out where they can sit without fighting.
Penny: Oh, yeah, is this the one where Mr. Green can't sit next to anyone eating meat, and Uncle Light Blue won't sit next to any of the darker colors?
- Yeah, did Sheldon send it to you?
- Amy did. I solved it already.
- Really?!
نه آن دلیلهای روشن، بلکه همیشه آن جزئیاتی که ازشان میگذریم، میبینیم اما نادیدهشان میگیریم، سرنخی از حقیقت هستند. چرا؟ چون حقیقت درست به همان اندازه که وسوسهٔ پردهپوشیاش را دارد، تشنهٔ پردهدریاش است. و درنهایت سرنوشت این جدال را به تو میسپارد. تا زمانی که ازش بترسی پوشیده خواهد ماند. بخواهیاش بیگمان تسلیم تو خواهد شد.