-
ذهن ماشین ها را نمی شود قلقلک داد
دوشنبه 14 اسفند 1396 02:37
چی من را می رهاند از وحشت اینکه شاید فقط و فقط یک ماشین ام، معلوم نیست ساخته ی دست چه کسی؟ طنز پنهانی و معصومی میان خودمانی ترین نوشته هام در روزهایی دورتر.
-
یازده سالگی
شنبه 12 اسفند 1396 02:13
شکل و شمایل اولین خط اختراعی ام توی یازده سالگی چیزی شبیه این عکس بود. آن زمان هیچ فضای پسورد یا کلیدداری نداشتم، یادداشتهایم را به این خط مینوشتم که کسی نتواند بخواند. به دوتا از دوستهایم یادش دادم و با استقبالشان روبرو شد. کلی به این خط نامه رد و بدل کردیم. از حروف (صدادار و بیصدا)،هجاها و کلماتِ کامل تشکیل شده...
-
خداقوت پهلوون«ها»
جمعه 11 اسفند 1396 16:47
مربی من توی باشگاه هفتماهه باردار است و پلانکها را با وزنه سه کیلویی میزند! و من وسط تمرینم مثل مرغ حقی در دورهٔ پرریزی خیره بهش خشکم میزند و هی هیچ آن صحنهها برایم هضم نمیشوند.
-
کریس
جمعه 11 اسفند 1396 11:34
شما هم فکر میکنید کریستین بیل خوب بازی نمیکند یا فقط منم؟ نمیگویم بازیگر خوبی نیست. بازیگری که برای یک فیلم به نظر من خیلی متوسط (این یعنی به نظر من متوسط رو به پایین!)* آنهمه وزن کم میکند خب حتما بازیگر خوبی است دیگر! ولی خب خوب بازی نمیکند! *The machinist
-
peace
چهارشنبه 9 اسفند 1396 19:13
از چیزهای خوب زندگی چیست؟ سر شب. آن قرص ژله ای خوشگله را بخوری، همه ی چراغ های خانه را، زرد و سفید روشن کنی، کش موهایت را دربیاوری و بروی گوشه ی تخت زیر پتو کز کنی هدفونت را توی گوشت بگذاری و ترانه ی مورد علاقه ی بچگی ات را گوش بدهی. و احساس کنی توی امن ترین نقطه ی تمام عالم هستی قرار داری.
-
دخترهای باشگاه، قسمت ۲ (مریدا)
چهارشنبه 9 اسفند 1396 10:35
دوازده سیزده ساله یا کمترند. چیز عجیبی بین دخترانگی و زنانگی توی صورتشان خیرهات میکند. یکی بالای سر دیگری ایستاده که دارد بند کفشش را میبندد، میگوید: «آره منم هیچ خوشم از زیبای خفته نیومد». آن یکی پوزخند میزند و میگوید: «اینم شد قهرمان؟ همش خواب بود!» رو میکنم بهش و میگویم: «دمت گرم واقعاً». میخندند: «تو از...
-
اینطوریها...
سهشنبه 8 اسفند 1396 13:20
دو چیز توی این دنیا فشارخون من را دستخوش نوسان جدی میکنند، هیچ هم شوخی ندارم. اولی سرعت پایین اینترنت (که البته عوارضش خیلی بیشتر از فقط یک نوسان فشارخون است). دومی غلط هکسره، یا به قول خانم طائب «بحرانِ چگونه بهراحتی از چشم دیگران بیفتیم!»(مخصوصاً موردِ «ماله من»!) پینوشت: مالهٔ تو حوالهٔ خودت!
-
نان خشکی (نمکی) های تاجر
سهشنبه 8 اسفند 1396 00:27
بیشتر چیزا اولش کار می کنن. بعضی چیزا که کیفیت خوبی دارن تا وسطاش هم کار میکنن. اما همه چیزا آخراش از کار میفتن (مگر اینکه made in Japan باشن اونم تو دوره ی بروبیای دمینگ تو دهه های شصت و هفتاد میلادی، این دسته تا ابدالاباد کار می کنن!). همه ی چیزا من جمله (الان این چی بود؟!) احساسات. یه روز صبح یه صدا از تو کوچه...
-
quote
شنبه 5 اسفند 1396 01:46
Daddy says you can predict exactly when Mars will be in the sky, even in a hundred years. But the funny thing is that Daddy doesn't know what will happen to him two minutes from now. (Mr Nobody)
-
دایره ها
چهارشنبه 2 اسفند 1396 15:34
سالگردها عجیبند، کلا گردها! آدم را به مقایسه و مرور وا میدارند. به چه فکر میکردی چی شد. توی گرد دیگری هستم. گرد تلخی. می شود دنیا را از بی نهایت دایره ساخت.
-
اسفند
دوشنبه 30 بهمن 1396 15:36
اسفند گمونم ماه مورد علاقه منه.
-
oggi e per sempre
یکشنبه 29 بهمن 1396 11:05
La pace sia con te دارم یک پلیلیست حسابی میچینم. درهم. اپرا، کلاسیک، پاپ خوب، راک بهتر... . با جان و دل میپذیرم پیشنهادهای شما را هم. مثلا اگر از اینها بلدید پیشنهاد بدهید: (Je crois entendre encore ( Rolando Villazon
-
نصایح خوشگلان به خودشان
شنبه 28 بهمن 1396 00:09
چو چند صباحی با جرکان بنشستی، تو نیز جرک خواهی شد. نه به شیوهٔ جرکیدگی آن جرکان، که در شاْن ضمیر خویشتن و به رسم گُهذاتی های پیشینت، لیک دوصد بیش از پیش! و چون جرکان در گرد تو بسیار گشتندی، دیگر از آن سوراخی که به وادی جرکزدگی دخول کردی خروجت میسر نیست. پس ای چشمقشنگ، موقشنگ، کمرباریک! چون علی ایة حال در تو خلوص...
-
ور وری با خودم، پیشنهادی برای شما
جمعه 27 بهمن 1396 15:06
اسپینوزا می نویسد:آکادمی هایی که به خرج دولت تاسیس می شوند برای تربیت استعدادهای مردم نیست بلکه برای جلوگیری از آن است. کی بود میگفت اسپینوزا اصلا فیلسوف حساب نمی شود؟ آها آن یارو برادر دیوانه ی نامزد سابق انیشتن توی آن سریال. خواستید ببینید سریال بدی نیست: Genius اسپینوزا هم فیلسوف است. خوبش هم است! پی نوشت اگر سریال...
-
برم پنکیک درست کنم با نوتلا پوز همسایه رو بزنم؟
چهارشنبه 25 بهمن 1396 19:04
شاعر میگه: خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکی است! و اینگونه است که میدل فینگری تقدیمِ تفرقه میکنی و به حبلِ متین پوستکلفت و کرگدنی خودت چنگ انداخته و مثل تارزان از مود آههای سوزان و لبولوچهٔ آویزان شلنگ تخته میندازی به مود شنگولْملنگِ اوسکلِ روزگار و ختم میشی به یه پست دیگه تو یکی از وبلاگهای بیصاحابت روی...
-
میمیرم برای وقتی که آسمان رعدوبرق میزند، سگی پارس میکند، اسبی شیهه میکشد
چهارشنبه 25 بهمن 1396 11:08
آنقدر خسته بودم که با ماسک روی صورتم خوابیدم. بابی دارد از ته دل پارس میکند و هرچی آن خانمه صدایش میکند، داد میزند، عصبانی میشود، بابی بس نمی کند. بابی عصیان کرده و کاش من هم میتوانستم مثل او بروم توی بالکن و هر چقدر میخواهم دادوبیداد کنم.
-
قلندرِ چترباز!
یکشنبه 15 بهمن 1396 23:40
ادعای قلندری ندارم. فقط سالهاست دیگر اشیاء برنمیانگیزانندم. میخواهی خوشحالم کنی؟ حرف تازهای بهم بزن. چیز جدیدی یادم بده، مثلا یک مدل سوت زدن. من را جای ویژهای ببر. با جوک مخصوص سرآشپز حسابی بخندانم. از حقیقتی پنهان پرده بردار و شگفتزده ام کن. یا اصلاً فقط باش و یک عمر بمان! پینوشت: میتوانیم هم برویم چتربازی!...
-
کمدی
یکشنبه 15 بهمن 1396 00:21
من سرزنشت نمی کنم. سالهای سال سرزنش هیچ نبخشید. سوزاند و سیاه کرد. من فقط مسخره ات می کنم.
-
Sisters
جمعه 13 بهمن 1396 15:10
این خواهر من است. همهٔ رازهای دخترانهٔ من را این میداند. همهٔ آن پچپچها را با این میکنم، هم آن شیرین و شورها، هم آن خیلی تلخهای ناگفتنی به هر کس دیگر.
-
خاطره ها
پنجشنبه 12 بهمن 1396 13:05
بالشتم بوی نرم کننده میدهد. دهنم بوی شکلات تلخ. من نمیتوانم از پس خودم بربیایم و این خیلی هم بد نیست. این صدای اذان موذن زاده اردبیلی هیچ مناسب این حال و هوا نیست. ساده ترین چیزها سخت ترینشان هستند. به روزی فکر می کنم که مامان و بابا من را بردند مرکزی ترین میدان شهر توی معروف ترین اسباببازی فروشی و بهم گفتند یک عروسک...
-
پستی که وسطش از دستم سرید و شاعرانه شد!
پنجشنبه 12 بهمن 1396 00:30
دست من را می گیری از این جا ببری؟ اصلا بیا با من تصادف کن، از آن تصادف هایی که آدم تویشان به کما می رود و هر چه رفته و می رود را فراموش می کند. بعد من را بغل کن و ببر. به سالی که امسال نباشد، به ماجرایی که هرگز به خواب ندیده باشم. برای من دانایی جهان را کنار بگذار. خوب می دانم آن دو نقطه ی سیاه درون دو چشم تو وحدت...
-
بیداری و خواب
چهارشنبه 11 بهمن 1396 01:44
چراغ را روشن می کنی، نصف شبی وسوسه ی رقصیدن داری. وسط اتاق می نشینی و به خاک افتادن هیجان و دانایی ات را به پای عادت و حماقت نظاره می کنی.
-
حرف هایی با خودم
دوشنبه 9 بهمن 1396 19:35
آشوب پاسخ همه ی پرسش های توست. چقدر زور بزنی تا منطقی پیدا کنی...نه، نه! تا منطقی بسازی. هیچ دایره ای کامل نیست. این همه خودم را کاویدم و این همه دور شدم از خودم. غریبه ای ته وجودم توی صورتم تف انداخت و من نتوانستم بهش بگویم تو همه چیز و همه کس نیستی. این همه خودم را باختم. اما حالا همه ی چاله ها را دوباره پر میکنم و...
-
حسود
یکشنبه 8 بهمن 1396 15:10
این هایی که بلدند مثلا اثبات های استقرایی کنند مثل "جون"! یا الگوریتمی طراحی کنند: "عآه"! و در عین حال می نویسند بهتر از من! این ها را دلم میخواهد از موی سرشان بگیرم و کله شان را تا جایی که می توانم تکان بدهم بلکه کمی از محتویات مخچه شان از سوراخ دماغشان بریزد بیرون و هم سطح بشویم!
-
این دیگه بارون نیست، و بله اصلاُ من اساساً برفندیدهام
یکشنبه 8 بهمن 1396 09:35
این بالکن منه. درکم میکنید چرا عاشق این خونهمون هستم؟ خیلی خیلی حیفه آدم روبروی همچین منظرهای نتونه شکلات داغ بخوره. صاف دیروزِ همین تصویر زده باشن لب و لوچه اش رو داغون کرده باشن و حالا با وجود گلودرد مجبور باشه شیر یخزده و نووفن و آموکسی سیلین با بستنی قورت بده! ولی این آدم تمام سال خواب این روز رو دیده، هیچی...
-
سال نو مبارک!
شنبه 7 بهمن 1396 08:55
اتاق را مرتب نمی کنم. مثل گذشته مثل پارسال همین موقع، همین ماه. هر کس تقویم خودش را دارد. خیلی ها طبق تقویم شخصی شان هزارساله اند. روزی به سالی گذشته یا حتی لحظه ای ناگهان بالغشان کرده. بعضی ها دو روزه اند؛ همه ی آن سالهای دراز سخت در دو روز اعجازگر رنگ باخته اند و چون پیر حافظ به بوسه ی شکرینی ناگه جوان شده اند. آغاز...
-
(Blue is the warmest color (La vie d'Adèle
چهارشنبه 4 بهمن 1396 00:30
مدتهاست میخواهم دربارهاش بنویسم، هی افکارم کلمه نمیشوند؛ ناچار دستوپاشکسته مینویسم: به نظر من این فیلم بیشتر از آنکه دربارهٔ همجنسگرایی یا مسائل اجتماعی و دغدغه های فرانسهٔ امروز باشد، دربارهٔ عشق است. دربارهٔ قدرتی که عشق در زایش شادی و اندوه واقعی آدمها دارد. دربارهٔ قدرتی که عشق در کشف وهویتبخشی به...
-
دامن کشان
سهشنبه 3 بهمن 1396 09:46
چرا که نه؟ گاهی به نفع آدم است که صورت مسئله را پاک کند. قرار نیست ما جواب همه سوال های دنیا را بدانیم. یا بهتر بگویم مجبور نیستیم حتما برای هر چیزی جوابی داشته باشیم. حیف عمر آدم. بعد نوشتی مرتبط! : Leonard: Sheldon gave me a brain teaser. It's kind of fun. It's about a group of people at dinner, and you have to...
-
این به شجاعت تو بستگی دارد
یکشنبه 1 بهمن 1396 10:02
نه آن دلیلهای روشن، بلکه همیشه آن جزئیاتی که ازشان میگذریم، میبینیم اما نادیدهشان میگیریم، سرنخی از حقیقت هستند. چرا؟ چون حقیقت درست به همان اندازه که وسوسهٔ پردهپوشیاش را دارد، تشنهٔ پردهدریاش است. و درنهایت سرنوشت این جدال را به تو میسپارد. تا زمانی که ازش بترسی پوشیده خواهد ماند. بخواهیاش بیگمان تسلیم...
-
خانمِ فیلسوف!
شنبه 30 دی 1396 10:33
تصمیمم را گرفتهام میخواهم زن یک فیلسوف بشوم!
-
نور آبی توی بیرنگی یک شب توخالی مُرد
سهشنبه 26 دی 1396 17:16
آسوده می نویسم و چی بهتر از این؟ یک نور بزرگ آبی بود. شبیه آسمان. تمام مدت. گاهی تیره و تار میشد و گاه آفتابی. و چند صدا بودند. هر چه می گفتند حقیقت داشت، گیریم که همه اش را نمی گفتند. من چشم و گوشم را سپردم به این ها. هر چقدر راست تر بودند و حقیقی تر بودند من ناگزیرتر میشدم از پیش رفتن توی اشتباه و دروغ. حالا آن...
-
بخواب
دوشنبه 25 دی 1396 07:10
سپیده جز فریب هیچ نیست.
-
بعضی ها انقد لامصب اند
یکشنبه 24 دی 1396 11:01
باور کنید می شود حتی یک لیست تهیه کرد. اسم هفت هشت ده نفر، کمتر یا بیشتر، را نوشت. به احترام آن ها زندگی کرد.
-
لاشه ی حقیقت
چهارشنبه 20 دی 1396 15:47
به نظر می رسد یکهو پرده از جلو چشم آدم می افتد. انگار خدا به پیامبری مبعوثت کرده و حقایق را یکجا کف دستت می گذارد. ولی اینطور نیست. گره های آن پرده طی مدتی طولانی به زور دست و دندان شل شده اند. خون دل خورده ای تا حقیقت را دریابی. آن وقت حقیقت چیست؟ لاشه مرداری.
-
Truth
سهشنبه 19 دی 1396 14:56
Do not try and bend the spoon. That’s impossible. Instead, only try to realize the truth. What truth? There is no spoon. Matrix
-
Dreams
شنبه 16 دی 1396 18:00
میدونید کجای Frozen خیلی خوبه؟ خیلی جاهاش! ولی اون قسمتی که آدم برفی آرزوی تابستون میکنه خداست!
-
از آدمها
جمعه 15 دی 1396 12:46
بعضی از آدم ها می روند بالای یک برج بلند زرتی خودشان را می اندازند پایین. این ها اینجوری از چشمت می افتند. این ها اگر نمیرند ممکن است دوباره به چشمت بیایند چون خب افتادنشان توی یک لحظه ی جوانی و جهالت بوده و سگ خورد توی دلت را یک لحظه خالی کردند، بیخیال. اما بعضی دیگر میروند بالای مثلا صخره ای زرت خودشان را می...
-
? non hai fiori bianchi per me
پنجشنبه 14 دی 1396 10:42
Dai fallimenti che per tua natura normalmente attirerai Ti solleverò dai dolori e dai tuoi sbalzi d'umore Dalle ossessioni delle tue manie Supererò le correnti gravitazionali Lo spazio e la luce Per non farti invecchiare E guarirai da tutte le malattie Perché sei un essere speciale Ed io, avrò cura di te
-
صبح
پنجشنبه 14 دی 1396 10:07
میدانید "صبح" چی دارد به من می گوید؟ دست تو نیست. خودت هم دست خودت نیستی. تنها چیزی که از این کش و واکش نصیبت می شود شکست و تباهی است. شمشیرت را زمین بینداز. خودت را بیشتر از این زخم نزن. Murphy's law: "Anything that can go wrong will go wrong"
-
! Grazie dell'offerta ma rifiuto
چهارشنبه 13 دی 1396 19:11
فرض کنید کسی هدیه ای، چیزی که خیلی دوست دارید، سالها دنبالش بوده اید و خودتان نمیتوانسته اید تهیه اش کنید، را بهتان می دهد. هدیه را توی کاغذکادو نپیچیده، مثلا توی پلاستیک پاره نارنجی جای میوه هایی که ظهر خریده گذاشته اش. بهتان لبخند نمیزند. و هلش می دهد سمتتان. می پذیرید؟ یا باز هم ذهن من وسواسی و خر است؟