-
سنگ صبور
پنجشنبه 24 فروردین 1396 12:50
حالا حتما باید بنویسم؟ این روزها آدم ها سنگ صبور همدیگر نمیشوند. یادم نمی آید آخرین بار سنگ صبور چه کسی شدم. اما یادم می آید که فرار کرده باشم از شنیدن چسناله های آدم ها، یا حتی توی ذوقشان زده باشم یا مسخره شان کرده باشم بلکه بیخیال شوند. حتی جرئت و نیرو هم بهشان داده ام. اما ازینکه ساکت بنشینم و گوش کنم یا همدردی کنم...
-
کرگدن بنفش مخملی، یادداشت صدم
دوشنبه 21 فروردین 1396 17:27
من خودم را چه شکلی می بینم؟ شکل یک کرگدن بنفش مخملی، با یک جفت چشم قهوه ای کاملا بی ربط. این خواب هم تمام می شود. بیدار می شوم و می بینم عجب! گاهی حس می کنم بخار آبم یک جایی توی آسمان سرگردان. از دورها مرا شکل ابری گیج می بینند که معلوم نیست چرا باران نمی شود. هر کسی جوری که دوست دارد می بیندم. یکی شکل یک بوته ی هویچ،...
-
stars
چهارشنبه 16 فروردین 1396 16:58
نمیترسم. قبلا هم گفته بودم که نمی ترسم. بیزارم. نمیخواهم ادای ادمهای افسرده را دربیاورم. خلقم تنگ است اما افسردگی به قبر باباش بخندد. دیشب شاخ شدم و سشوار نکشیدم. موهای خیسم را مثل دخترهای شر و شیطان و پرشور فیلم های هالیوودی ریختم روی شانه و مشغول کارهای دیگرم شدم. دیشب از سردرد سه بار بیدار شدم. امروز صبح با یک قرص...
-
کودکی
دوشنبه 14 فروردین 1396 08:35
... مثل آن روزهایی که صبح خیلی زود از خانه بیرون می زدم،هوا تاریک و بارانی بود. از هیچ چیز نمی ترسیدم، میدانستم باید چه کار کنم. با اینکه فقط یک دخترکوچولو توی لباس مدرسه بودم. میدانستم با هوا با کوچه با آدمها با باران با زندگی چه باید بکنم. دانستنی بی هیچ تردید. گذشته آنقدر بزرگ نبود که رنجم بدهد و آینده آنقدر نزدیک...
-
?who cares
شنبه 12 فروردین 1396 21:59
نوشتن چیزی را حل نمی کند. من هم نمی نویسم که چیزی را حل کنم. خوش شانسی، جسارت، و حال و حوصله این ها چیزها را حل می کنند. یک دختر هم خانه ای داشتم ، بعد از اینکه دوست پسرش باهاش به هم زده بود یک شب میخواست از خانه بزند بیرون که یک پاکت سیگار بخرد، با شلوار گشاد خانه و تاپی که از نافش بالا زده بود و گیسهای نامرتب. دوست...
-
یک روز بعد از موعود
جمعه 11 فروردین 1396 17:16
"مسیح نمی آید مگر هنگامی که دیگر به آمدنش نیازی نیست. او یک روز بعد از موعود خواهد آمد..." پیام کافکا، هدایت
-
نقل قول
چهارشنبه 9 فروردین 1396 22:48
...and now someone else is going to be living in it and that someone else is not me and you know how I feel about people who aren't me! "Sheldon Cooper"
-
خیال
جمعه 4 فروردین 1396 20:29
میتوانی خیال کنی دو تا بال بزرگ، خیلی قوی و طلایی داری غروب ها پر می کشی سمت بلندترین قله ای که میشناسی. می نشینی آنجا، پایت را روی پایت می اندازی و چشم میدوزی به شهری که چراغ هایش را روشن می کند. چندتا بال کوچک میزنی که خستگی شانه هایت دربیاید یا غبار را از روی بالهایت بتکانی. در آن سوی شهر کسی چشم دوخته به قله بلندی...
-
بی امید
جمعه 4 فروردین 1396 12:38
تعطیلات، امروز برای من تمام می شود. امسال احساس و فکرم نسبت به همه چیز فرق دارد. از همان قبل از عید. بی اعتقادی شیرینی دارم. سالها پیش در اوایل دهه ی بیست زندگی ام هم مدتی به این سمت و سو آمده بودم. اما آن روزها بی تجربه و بعدهایش ترسو بودم. و البته بعدترهایش فکر می کردم که لازمه ی امید داشتن، معتقد بودن است. این...
-
امروز
شنبه 21 اسفند 1395 17:59
آسمان از ان آسمان هایی است که متعلق به هیچ فصلی نیست. اگر از بی زمانی ولت می کردند و می انداختندت توی امروز محال بود بتوانی بگویی یکی از روزهای دو هفته ی آخر اسفند است. حتی شاید نمی توانستی ساعتش را هم بگویی. فقط میشود گفت که ابر است باران است خاکستری است و بو... بوی خواب های خیسی می آید که شاید اصلا خواب نبوده اند.
-
شلدون لی کوپر
سهشنبه 17 اسفند 1395 11:13
تا به حال کاراکترهای نه خیلی زیادی را ازمیان قهرمانان و شخصیت های کتاب ها و داستان ها، فیلم ها و سریال ها، خیلی دوست داشته ام. و برای اینکه همه ی آنهایی که خیلی دوست داشته ام را به خاطر بیاورم هم کمی وقت لازم دارم اما از میان آنها این یکی قبل از همه، سریع و بی زحمت به ذهنم می رسد: دکتر شلدون لی کوپر. اما من چرا شلدون...
-
دو سه گزارش
سهشنبه 10 اسفند 1395 20:53
خسته ام خوابمم میاد، کارای فردا رو هم انجام ندادم، گرسنمه و نمیتونم پاشم چیزی بخورم. میدانید یکی از بیریخت ترین چیزهای دنیا چیست؟ ترکیب مانتو و شلوار و روسری، چون چادر سر نمیکنم نمیخواهم نظرم را نسبت به اضافه کردن آن هم به این ترکیب اضافه کنم! اما نظر است خب گفتنش ایرادی ندارد...به هرحال بگذریم. فردا کتاب دوم متروییم...
-
اندر اندوخته های من در باب عشق
دوشنبه 9 اسفند 1395 23:01
اول اینکه عشق تحسینه، نه ترحم. و عشق شیفتگیه، نه عادت. اونایی که میخوان همو ترک کنن اما نمیتونن، عاشق هم نیستن، اونا فقط ترسو هستن همین! عشق میون اوناییه که میتونن اما هر چی هم که بشه، نمیخوان همو ترک کنن. حالا فرضا عاشق شدی میخوای بدونی عشقت درست کار میکنه؟ کافیه بیقراری ها و آروم و قرارت یه اندازه باشه...یه زمان...
-
To Life, Sheldon's version
جمعه 6 اسفند 1395 20:33
To life To life L'chaim! life has a way of amusing us blessing and bruising us God would like us to be joyful, even when our hearts lie panting on the floor It gives you something to think about something to drink about Drink l'chaim to life!
-
عنوان ندارم
جمعه 6 اسفند 1395 10:26
منبر رفتن بسه. این بار باید به خلوت بروم! با سردرد بیدار شدم. سردرد ضربه ای یکطرفه با تشعشعات دور چشم و پیشانی، مخلوط میگرن و سینوزیت! من نمی ترسم. شاید غصه دار باشم. شاید که نه. غصه دار هستم. اما نمی ترسم. من با سیاه ترین ترس های زندگی ام روبرو شده ام. یک جورهایی حالا دیگر حتی از سر گذرانده امشان هم! دیروز بعد از...
-
خودآگاهی
دوشنبه 2 اسفند 1395 22:50
دنیا به شکل عجیبی بی رحمه زندگی آدمها توی ساختار و محیط های از پیش تعیین شده پی گرفته میشه. توقعات برابر در شرایط نابرابر. به گمان من فقط رسیدن به یک نقطه است که میتونه ورق رو برای کسی برگردونه، و اون نقطه، خودآگاهیه. و تازه بعدش جنگ و تقلایی سخت و شجاعانه شروع میشه
-
اندر احوالات صبح های شنبه
شنبه 30 بهمن 1395 20:54
خسته ام. یعنی در واقع بهتره بگم به کمبود خواب دچارم. هر چی صبح ها زودتر بیدار میشم شبا دیرتر خوابم می بره. امروز صبح به پارکینگ که رسیدم یه قمری خوشگل درست جلو در بود. جوری نشسته بود انگار روی تخمش نشسته و درو که باز کردم نپرید. پشت سرش از تو نورگیر یه عالمه پر سفید و خاکستری میریخت. گیج شدم. دعوا کرده اومده اینجا؟!...
-
یک چیزهایی توی سر آدم یا دل آدم
پنجشنبه 28 بهمن 1395 23:10
یک وقت هایی هم آدم دلش نمیخواهد آنچه توی سرش است را روی کاغذ بریزد. یا آنچه توی دلش است را... انگار که فرقی نکند. حتی اگر دلی بلرزد. دریچه ای به روی فکر کسی باز شود. چیز تازه ای توی سینه کسی دوباره نفس بکشد. اما انگار برای آن کسی که مینویسد هیچ فرقی نکند... .آن آدم نمینویسد. صف کلمه ها توی کله اش درازتر و شلوغ...
-
لحظه ها
یکشنبه 24 بهمن 1395 20:15
امروز به لیوان ته رنگی بزرگی که شستم و گذاشتم رو آبچکان و برق میزد، نگاه کردم و حس کردم چه حس خوبی دارم! شاید به نظر مسخره بیاد اما همه چیز از لیوان از برق تنش و ماتحت رنگیش بیرون میزد و توی وجود من ریخته می شد. مثل اینکه یه جایی یه روزی یه لحظه هایی با کسی گفته باشی و خندیده و باشی و همون لحظه ها چشمت رو دوخته باشی...
-
برف خوب
شنبه 23 بهمن 1395 22:59
دیدید بعضی وقتا هست که آدم نمی دونه چه مرگشه، الان همون مرگمه. امروز یه کلمه اشتباهی به شاگردم یاد دادم. تقصیر من نیست! به منم از اول همونجوری اشتباهی یاد داده بودن. رفته مرکز مخم نشسته، تکونم نمی خوره! اونقدم مهم نیست که جلسه بعد بخوام اصلاحش کنم. کسی هم واسه من اصلاحش نکرد. بعدا خودم فهمیدم غلط بوده! اما امروز زور...
-
اصالت
سهشنبه 19 بهمن 1395 12:12
من هیاهو را دوست ندارم. هیچ چیز درست و حسابی در بستر کم عمق هیاهو ریشه نمی گیرد، بزرگ نمی شود. مثلا من آدم هایی را دوست دارم که از نقطه ای در زندگی خودشان را پیدا کرده اند، به چیزی چسبیده اند، بهش رسیده اند، ذره ذره ، آرام و سمج رشدش داده اند، بزرگ و ریشه دار و قوی اش کرده اند. بی آنکه وقتشان را تلف کنند تا برای...
-
از یک جایی به بعد
شنبه 16 بهمن 1395 21:38
از یک جایی به بعد باید جرئت بکنی و بگویی:"روزهای خوب من شروع شده اند" مگر از یک جایی به بعد تصمیمت را نگرفتی؟ مگر از یک جایی به بعد جرئت نکردی و گذشته را سپردی به خودش؟ مگر از یک جایی به بعد جرئت نکردی و آینده را امانت دادی به خودش ؟ مگر از یک جایی به بعد خوشحالی را با همه ی سخت بودنش ، انتخاب نکردی؟ مگر از...
-
قایق
پنجشنبه 14 بهمن 1395 22:06
گاهی انگار سوار یک قایق کوچکی. موجی بلندت می کند. کیف می کنی. بالاتر که بُرد ات می ترسی. توی دلت خالی می شود. جیغ می کشی، بیشتر از سر سرخوشی تا ترس. چشمهایت را باز میکنی موج نشسته پایین. توی دلت همه چیز برگشته سرجای اول: راکد و غمگین. اما هنوز هراست از رسیدن موج بعدی جای خودش را توی دلت پیدا نکرده که آن موج بزرگتر از...
-
non mi sembrano neri
سهشنبه 12 بهمن 1395 22:10
اگر تا حالا چای ماسالا نخوردید حتما برید دستورشو از اینترنت دربیارید درست کنید و بخورید. از اون چیزاییه که بعد از نوش کردنش می گید: اووووه چرا تا حالا کشفت نکرده بودم؟! از اونجاییکه دادن آمار چیزی که دارم گوش می دم داره تو پست هام به یه سنت تبدیل میشه الان دارم il mio amore e' differenteeee گوش میدم که RMC hits...
-
تصمیم ها
جمعه 1 بهمن 1395 22:52
بیایید فرض کنیم زمان فقط حلقه ای از تکرار هفته هاست. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه و دوباره شنبه، یکشنبه، دوشنبه... و دوباره و دوباره. یعنی ماه، سال، دهه، نیم قرن و یا قرنی وجود ندارد. و البته کسی هفته ها را نمی شمارد. و البته قرار هم نیست زندگی در خلال این هفته ها تکراری باشد. ولی لزومی به...
-
الکی جات
جمعه 17 دی 1395 00:26
کلید برق اتاق من درست بالای تختمه ، شبا همین طور که چشمام خسته میشه پامو میکشم سمتش و انگشت شست پام در حرکتی کاملا عشقولانه لب کلیدبرقو میبوسه و دم گوشش میگه شب بخیر اما فردا صبح دستم با تلخی و کدورت می پره به کلید بیچاره و با چهار انگشت تو پهلوش میزنه: هوی صبح شده! و اون بیچاره هم یهو چشماشو چهارتا میکنه و برق از سه...
-
طرحی نو
پنجشنبه 16 دی 1395 11:53
اصلا می دانی چیست؟ بیا تا گل برافشانیم و می هم که نداریم کمی دلستر در ساغر می اندازیم فلک را سقف بکشافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشگر انگیزد... خودمون تنهایی بنیادش را هم نتوانستیم براندازیم لااقل یک کمی دورش می کنیم دو تا پخه می کنیم کمی بترسد. یک روزی سالها بعد برمیگردیم به خودمان می بالیم، قول می دهم
-
But you can never leave
دوشنبه 22 آذر 1395 16:23
معده ام تیر می کشه آقایی با لباس و کلاه و پاپیون مشکی روبرو ایستاده، پشت سرش پرده ی روشنیه، رنگ خاصی که توصیف کردنی نیست، بین شیری و طلایی و سفید. میگه: به دنیای بی زمان و مکان خوش اومدی خم میشه کلاهش رو از سر بر نمیداره دستهاش رو به سمت پرده میگیره و با لحن ایگلز میگه: But you can never leave!
-
...
دوشنبه 15 آذر 1395 21:40
شده آنقدر خسته شده باشید، که نخواهید بخوابید؟ یا فکر کنید، یا اهمیت بدهید، یا حتی نفس بکشید؟ شده برایتان مهم نباشد اگر الان یک غول چراغ واقعی جلو چشمتان ظاهر بشود؟ آنقدر خسته باشید که وقتی ظاهر شد و ازتان پرسید آرزویت را بگو، بگویید هر کار خودت خواستی بکن، برام هیچ فرقی نداره. و واقعا هم برایتان هیچ چیز، هیچ فرقی...
-
قراردادهای اشتباهی
پنجشنبه 11 آذر 1395 14:58
اعداد هم مثل قانون ها، قراردادهای ما هستند. مثل همین عید من... که پست قبل درباره اش نوشتم. قرارداد تازه ای با خودم، با زندگی، با دنیا، با سرنوشت. قانون ها بی شک شکست پذیرند. و قراردادها، بستگی به ما دارند، بی شک شکستنی... دبیرستانی بودم، یادم نیست چندم. یک روز ساعتم را از مچم بازم کردم و گفتم این دارد من را بدجوری...
-
سفر
چهارشنبه 19 آبان 1395 17:58
شده تا بهحال صبح راه بیفتید به مقصد شهر دیگری، و قرار باشد دست کم تا قبل از ظهر نشد، تا ظهر به آنجا رسیده باشید؟ اما ماشین روشن نمیشود، یک ساعت باهاش کلنجار میروید و آخر بعد از اینکه مشکل مسخره و پیشپا افتاده اش را کشف و حل کردید راه میافتید، به جادهٔ اصلی که میرسید ترافیک بی سابقه ای توی جادهٔ لخت و خلوت...
-
هر که که یاد روی تو کردم جوان شدم
جمعه 14 آبان 1395 19:00
آدمها از لُپ پیر می شوند... دقت نکرده اید؟ دقت کنید اولین نشانه های چمدان بستن جوانی، چروک های زیر چشم نیست، بغل های چانه است، لپ ها از گونه ها به نرمی سر خورده اند دو طرف چانه... دلشان؟ آره من منکر آن نمی شوم. ولی خب پیر شدن دل از نظر لغوی چیز مهملی است... چون پیری قاعدتا امری برگشت ناپذیر است. اما دلی که پیر شده می...
-
یک روز تعطیل
جمعه 7 آبان 1395 15:04
یک روز تعطیل برای خودت یک روز که بتوانی اوهامت را توی صندوقی فلزی بگذاری درش را ببندی، هرچند لق و لوق! و زیرلب بگویی باشید تا فردا... یک روز که نگاه کردنت به سقف با روزهای دیگر فرق داشته باشد. نه هیچ ترسی و نه رد هیچ آرزویی را روی خطوط و گوشه های نوک تیز چهاردیواری اتاقت جستجو نکنی. خودت باشی و حس بودن. کیفور از این...
-
ماجراها
جمعه 2 مهر 1395 18:03
من هیچ گاه از ماجراها نترسیده ام. بی گمان این ماجراها بوده اند که از من ترسیده اند. من هرگز ابایی نداشته ام از اینکه خودم را به امواج خیال ها یا احساسات بسپرم. به نقاشی ناشیانه ای نگاه کنم و تراژدی پرماجرایی را میان طرح ها و رنگهایش تصویر کنم. به قرص ماه نگاه کنم و قصه بسازم...نه! من هرگز از آنچه زندگی می تواند با قلب...
-
ایوون
چهارشنبه 24 شهریور 1395 22:05
ایوونم درد منو دیگه دوا نمی کنه!
-
از رابطه ها
جمعه 19 شهریور 1395 16:30
گاهی آدمها با یک جمله ی خیلی معمولی، حتی نه یک جمله، گاهی فقط با لحن خاصی که به گفتارشان می دهند از چشم تو می افتند. مثلا رفیق ده ساله ای داشته ای، یک بار پشتت را توی یک دعوا خالی کرده است، یک بار جایی زیرآبت را زده ، حتی شاید کسی را نشان کرده بودی و او با اینکه می دانسته زودتر تورش کرده؛ اما تو هنوز با او مراوده کرده...
-
از این حرف های کلیشه ای...
سهشنبه 2 شهریور 1395 23:07
آدمها دو دسته... نیستند آدمها خیلی زیادند... میان این آدمها بعضی غم و غصه و آه و نا له شان را توی حلقت می کنند، بعضی هم خوشحالی و بشکن زدن ها و جفتک انداختن هایشان را... خیلی ها وقتی ازت می پرسند "خوبی؟" منظورشان این است که "خوب نیستم" یا برعکس منظورشان این است که "من دارم خفه میشوم از حجم...
-
نه! نمی شود!
جمعه 29 مرداد 1395 14:59
یک روزی هم می آید که به این نتیجه می رسی : نه! نمی شود! چند روز بعد از اینکه به این نتیجه رسیده بودی نه نمی شود! یعنی یک رویایی توی سرت داشته ای تو را خورده تو را با خودش پایین کشیده تو را ذره ذره عذاب داده... و یک روز به این نتیجه رسیده ای که نه نمی شود، باید فراموشش کرد باید رها شد باید دستهایش را از روی گلوی خودت...
-
این بار عصر جمعه
جمعه 22 مرداد 1395 19:43
حالم خوش است. توی ایوان می ایستم، شب نیست که انگشتنانم را بر پوست کشیده اش بکشم و البته همانطور که از جمله ی اول هم پیداست، دلم باز است! هفت غروب یک مرداد مهربان است، حیاط را تازه شسته اند و من و گرده های گیاهان توی نم هوا سرخوش و معلقیم. آفتاب هنوز توی بزرگراه ته کوچه معطل مانده و انگار هنوز با این ور دنیا گپ دارد......
-
میثاق ها
پنجشنبه 21 مرداد 1395 12:17
(ما) به نقش بازی کردن عادت کردیم. ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نشدن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم.تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، جامعه و مذهب* *"چهار میثاق" دون میگوئل روییز آنچه میگوئل در این کتاب گفته از جهتی...