-
Tutta colpa mia
شنبه 20 خرداد 1396 18:55
-
جاها
جمعه 19 خرداد 1396 12:26
دیشب که داشتم کوله ام را می بستم که برگردم توی ذهنم آمد که: کاش... . بعد فکر کردم بهتر است ادامه اش ندهم. آدم می تواند یک رمان "کاش" بنویسد. اما بهتر است ننویسد. به جایش زمزمه کردم: قسمت ما هم این بود. و قیافه ام را آن لحظه شبیه چهره ی سوخته و استخوانی مش خاتون تصور کردم، با آن چشم های درشت تیره که من هرگز...
-
خوشبختی
پنجشنبه 18 خرداد 1396 14:16
کمی ترسیده ام. حال خوشی دارم و آن ضرب المثل بعد از هر خنده ای گریه ای و.. با اینکه خیلی مسخره است اما خب معمولا کار می کند. خرمگسی پشت توری نشسته و زل زده توی چشمهام. فصل، فصل اوست خوش به حالش. خوشبختی در ماهیت متزلزل لحظه ها تنیده است. چرت محضی بود. خوشبختی ربطی به لحظه ها ندارد. خوشبختی در ماهیت متزلزل آدمها تنیده...
-
کاش میشد یه لحظه همینجوری بخار شد بی گذشته و بی آینده
یکشنبه 14 خرداد 1396 23:48
دوست دارم یه چیزی بنویسم. ولی چیزم نمیاد! اومدم ولایت. دوست دارم همینجا سنگ بشم و دیگه نشه جابجا شم! با اینکه وقت ندارم به حالم فکر کنم ولی فکر کنم خوبم. نمیخوام به آینده فکر کنم. میخوام لحظه ی افطار مادرم ذوب بشم. حل بشم تو آب جوش و عسلش. یهو مامانم اینا وقت کشیدن غذا حس کنن اا انگار یه چیزی کمه!یه لحظه فکر کنن انگار...
-
سزار
پنجشنبه 11 خرداد 1396 18:36
دیشب خواب دیدم مثل وقت هایی که دلم گرفته یا میخواهم فکر کنم یا آرام بگیرم، رفتم توی بالکن ایستادم (درست یادم نیست دلم گرفته بود یا میخواستم فکر کنم یا آرام بگیرم یا همینجوری از سرخوشی رفتم). داشتم میرفتم سمت نرده که مردی را پایین توی حیاط آپارتمان دیدم. برعکس همیشه برنگشتم و توی دلم گفتم کون لقش به من چه اصن من چرا...
-
...
سهشنبه 9 خرداد 1396 19:20
نظر شما چیست؟ من می توانم متمرکز شوم؟ اهمیت ندهم و بنویسم Here's to the hearts that ache Here's to the mess we make
-
نقطه ضعف های من
سهشنبه 9 خرداد 1396 14:29
میخوام بنویسم، در مورد آدمهایی که خراب میشن رو آدمای دیگه. حالا چه از نظر مادی چه معنوی. اما خسته ام. سرماخوردم. تمرکز ندارم. و ماکارونیم هم رو اجاقه. از همه اینا گذشته صبح یه ربع به پنج یه سوسک با شاخک هایی بزرگتر از اندازه تنه ی خودش، کشتم. از صبح تهوع دارم! تازه چقدر برای خودم تکرار کردم که این هم یه جونوره مثه...
-
روبراهم
شنبه 6 خرداد 1396 11:04
فکر کنم اگه امروز این سوتی رو نمی دادم الان حالم انقد خوب نبود! تا ناکجاآباد رفتم برای بار سوم! جلو میز یارو واسادم، اومدم بگم که واسه چه کاری اومدم. یادم اومد که مدارکمو نیوردم! هنوز دارم می خندم. رفت و برگشتم سه ساعت طول کشید. مطمئنم اون مامور اطلاعات جلو در که هر بار واسه ورود کارت میگیره و نوبت میده الان یقین داره...
-
چهارشنبه
چهارشنبه 3 خرداد 1396 20:07
امروز همینکه فهمیدم چهارشنبه است و سه شنبه نیست جهیدم و تا خود جایی که فقط چهارشنبه و دوشنبه میتونستم برم دویدم! (کاش میشد واقعا بدوم زنگیدم تپسی) خلاصه اینکه نزدیک دو ساعت معطل شدم اونجا و هیچی! مقصود در جلسه ی دیگری مشغول بود. برگشتم رفتم جای دیگه ای که همین چهارشنبه باید می رفتم! و نتونستم زبون به دهن بگیرم و چیزی...
-
ما فکر میکنیم اما چیزی نمی دانیم
سهشنبه 2 خرداد 1396 23:21
پدرم فکر می کند من توی زندگی ام اشتباه زیاد کرده ام. من فکر می کنم من فقط یک اشتباه بزرگ توی زندگی ام کرده ام آن هم اینکه زیاد اشتباه نکرده ام! بهتر بود بگویم از اشتباه کردن فراری بوده ام. پدرم فکر میکند من آنقدر جوان نیستم که بخواهم دوباره اشتباه کنم. من فکر میکنم من آنقدر پیر نشده ام که از زندگی بپرهیزم. ما هیچکدام...
-
ترس
سهشنبه 2 خرداد 1396 09:21
دیروز فهمیدم که چم شده: ترسیده ام! آره همین من که هی دارم یک بند و بی توقف میگویم نترسیده ام. دیروز آنقدر ترس بهم غلبه کرد که سر ریز شد، اشک شد و بارید. فکر میکردم از خستگی است. اما بعد روبروی دریاچه ایستادم از موج های سنگین سیاه که توی بغل هم اهن و تلپ کنان تکان میخورند شنیدم پچ پچ می کنند که یارو قالب تهی کرده، دروغ...
-
آخرین دقیقه ی اردیبهشت
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 23:59
امشب دعوت جالبی ازم شد. شیر تو شیر عجیبی شده. امروز آخرین روز اردیبهشتی بود که بیشتر از همیشه نوشتم. الان هم این پست را دارم توی جاده مینویسم. ته همه ی این ها سیاه ترین تهشان این است که هیچکدام نشوند... من بمانم و حوضم. اگرچه من توی دو پست قبل سرزمینی را دیدم پر از ذرات معلق نورانی و هیچ سیاهی ته این ماجراها نمیبینم،...
-
بغض
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 21:46
بردار دگر بردار بردار به دارم زن، از روی پل فردیس
-
سرزمین
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 14:44
بارونه یاد اون بخش از "کوری" افتادم که میرن زیر بارون دوش می گیرن. برای من بهترین قسمت داستان اونجاست. یه سرزمینی هست که توش ذراتی نورانی معلق هستن. توش هیچ ناممکنی نیست. مثلا حتی شهر شکلاتی بچگی های ما! که وسایل،خونه ها، دیوارا و پنجره ها و همه چیزش از شکلات ساخته شده بودو میتونستی هرجا هر چیزی رو اراده...
-
انقد گناه دارم که عنوانم یادم رفت!
شنبه 30 اردیبهشت 1396 19:05
پارو پوره شدم این چند روز. و به گمانم تازه بیشترش مانده! نمیدانم میرسم که این کار را امسال به سرانجام برسانم یا نه. اما من هر چه توی چنته داشتم رو کردم و کون قلمبه ی مبارک لاغر و سیاه شد از بس دویدم.هنوز هم جا نزدم و نمیزنم. پس بخواهم همچین قلمبه همچون کون قبلی ام صحبت کنم باید بگویم: دیگر حرجی بر من نیست! (یعنی گناه...
-
زندگی
جمعه 29 اردیبهشت 1396 10:37
زندگی اینه. صبح بیدارشدم چشمامو باز کردم و فکر کردم: زندگی اینه. همین زندگی که انقدر درباره اش شعر گفتن و آهنگ ساختن و حرف زدن و کتاب نوشتن. همینه. همین خونه ی موقتی که هر روز صبح توش بیدار میشم. همین نیمرو و خیار گوجه ی صبحونه که دوستش دارم. همین کارایی که همیشه دو ساعت از وقت انجامشون عقبم. همین نگرانی ها و بیم و...
-
some airplay of our version of events
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1396 19:28
Put it in all of the papers, I'm not afraid They can read all about it Read all about it
-
اردبیهشت
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1396 11:07
اول های وسط های اردیبهشت بود فکر کنم که من از خدا خواستم یک طوری بشود. وای اگر آنطوری بشود...! اردیبهشت امسال طولانی بود. دلم میخواهد از چیزهای "دیگر" بنویسم. اما توی عمرم انقدر تا حالا "تمرکز نبوده ام"! (یک استاد ایتالیایی مشنگ و خیلی بامزه داشتیم که اینطوری می گفت) و هیچ چیز غیر از اینکه دوباره...
-
ولایت ها و آدم ها
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 18:27
ماه هاست ولایت پدری ام نرفته ام.. اسم بهتری برایش پیدا نکردم. چون خب خانه ام که اینجاست. حس می کنم شهرم هم اینجاست چون به اینجا احساس تعلق خاطر بیشتری دارم. و انصاف هم که داشته باشم بیشتر اتفاقات زندگی ام همینجا افتاده اند. قبلا دلتنگ آنجا می شدم. زیاد. الان دلم تنگش نیست. اصلا هیچ حسی بهش ندارم. حالا نه که عاشق اینجا...
-
مروری بر یک عکس
یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 16:58
معمولا وقتی به دهه ی بیست زندگی ام فکر می کنم مخصوصا آن سالهای اولش از روش و منش حتی گاه از افکار و احساسات و البته از انتخاب هام خوشم نمی آید. اما گاه چیزهایی را در خودمِ آن روزها می بینم، لابلای نوشته ها، فیلم ها و شاید بیشتر عکس ها، که کم و بیش برمی انگیزاندم. مثلا بی خیالی ام نسبت به اشیاو ابزار، بی توجهی ام نسبت...
-
شعر
یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 15:39
این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است گور گردان است و در او آرزوهای من است آتش سردم که دارم جلوه ها در تیرگی چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است من نه باغم، غنچه های ناز من تکدانه نیست پهن دشتم لاله های داغ من صد خرمن است سینه ام اتش گرفت و شد نگاهم شعله بار خانه می سوزد، نمایان شعله ها از روزن است آه سیمین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 اردیبهشت 1396 12:19
ولعم برای رسیدن به خواسته ام نمی گذارد کار دیگری بکنم. شخصی یکبار آمد و از من راجع به کاری که میخواست انجام بدهد راهنمایی خواست. من چیز زیادی در رابطه با کارش نمی دانستم اما با توجه به شناختم از آن آدم و آن سوال های احمقانه اش فکر میکردم این یارو به جایی نمی رسد. رسید. به چیزی که میخواست رسید. مهم نیست چقدر به نظر...
-
هیجان زندگی
جمعه 22 اردیبهشت 1396 21:21
فکر کنم نباید این را اینجا بنویسم اما می نویسم. میخواهم شفاف تر باشم و آزادتر. و اینجا واقعی تر. باورم... نه که نشود می شود چون قبلا هم از این خل بازی ها زیاد درآورده ام: یک ماه یا شاید هم بیشتر وقتم را الکی توی سایت های دانشگاه ها هدر دادم. یک سایت دولتی و درست و درمان هست که همه چیز را شسته رفته و آماده برای امثال...
-
روزهای هات داگی
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1396 15:02
دیروز رفته ای کاهو و گوجه و لوبیاسبز و بادمجان و کدو و لیمو ترش و کلی چیزهای رنگی و تازه ی دیگر خریده ای و امروز ساعت دو نیم ظهر زنگ میزنی هات داگ ویژه سفارش میدهی اگر اسم این فروپاشی و بحران نیست، پس فروپاشی و بحران توامان چه چیز دیگری می تواند باشد؟! زده به سرم. زدم به خاکی... . دروغ؟ بلدم. بهترش را هم بلدم! وقتی...
-
In Bruges
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 20:57
چند شب پیش In Bruges رو دیدم. حرف نداشت. دلم میخواست اسکرین شاتای بیشتری میذاشتم، و البته موسیقیش رو که درجه یکه. محصول 2008 هستش و من از جاماندگان بودم. ضمنا من جوونی هام فکر میکردم از رالف فاینس خوشم نمیاد. جوونیه و جهالت دیگه!
-
I do not avoid life no matter how shitty it is
سهشنبه 19 اردیبهشت 1396 23:07
اعتراف می کنم این چند روز گذشته انقدر ترسیده بودم و ناامید بودم که هیچ کاری نکردم. هیچی. الانم هنوز ناراحتم. ولی به هرحال فردا باز شروع می کنم. یعنی قدمم سرجاشه. اولین کاری که هر روز انجام میدم شونه کردن موهامه. یعنی پا میشم از رو میز برس رو برمیدارم. میشینم رو تخت، با دقت و باملاحظه، با طمانینه موهامو شونه می کنم....
-
À coups de pourquoi
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 22:27
Il faut oublier Tout peut s’oublier Qui s’enfuit déjà Oublier le temps Des malentendus Et le temps perdu À savoir comment Oublier ces heures Qui tuaient parfois À coups de pourquoi Le cœur du bonheur
-
روزها
یکشنبه 17 اردیبهشت 1396 18:56
روزها دیر می گذرند. به صبح که فکر می کنم انگار دارم به پریروز فکر می کنم. پس چرا سالها انقدر زود می گذرند؟! بعضی وقت ها از کاه برای خودم کوه می سازم. نامه ی ساده ای رو که باید چهار روز پیش می نوشتم هنوز ننوشتم و الان هم داره سنگینی می کنه. امشب می نویسم و فردا صبح حتما میفرستم. قانون جذب میگه اگر زندگیت رو دوست داشته...
-
وبلاگ آری اینستا نه
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 23:29
چرا اینستاگرام نه؟ چون شلوغه و من اصولا از جاهای شلوغ خوشم نمیاد. چون اگر کسی عکست رو دید و خوندت و لایکت کرد یه درصد فکر کن واقعا از عکست و مطلبت و خودت خوشش اومده! چون تو نمیخوای خصوصی بنویسی اما عمرا هم نمیخوای غلام بوقی وحسن گولاخ و اسی شل مغز، زیر قدومت گل و بوس وقلب بنفش بریزن و چپ و راست به به و چه چه ات کنن....
-
کفش ها
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 11:44
این ها کفش های گلی شلیِ یک عدد آدم سرگردان و نگران است که زیر باران رفته به تصمیم های زندگی اش می اندیشد! Little do you know how) I'm trying to pick myself up piece by piece)
-
راهی جز شدنت نیست
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 14:02
از دو روز گذشته بهترم. خیلی بهترم. راستش هیجان و استرسم سر جایش است اما لااقل دقیقا می دانم که برای چی استرس دارم و ناراحت هم نیستم. همین که شروع کنم به از سر گرفتن کارها استرسم هم کمتر و کمتر میشود. از صبح تا حالا تعطیل کرده بودم و داشتم خودم را روبراه می کردم آخه. این دو هفته ی گذشته من یکی از بزرگترین درس های زندگی...
-
Love
جمعه 8 اردیبهشت 1396 18:41
I felt like we had a secret, just the two of us, you know like that thing when you just want to be with the one person the whole time and you feel like the two of you understand something that nobody else gets. American hustle
-
دلم گرفته است
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 22:00
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر تن سرد غروب می کشم کسی مرا به دریا معرفی نخواهد کرد کسی مرا به آفتابی موج ها نخواهد برد فروغ بود با دخل و تصرف های بی ریخت شخصی! هایده میخونه: تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی.... در بزم من شکسته ای در کام او نشسته ای، نوشی تو بر سنگین دلان، زهری به کام...
-
دنیا پر از چیزهای دیگر است
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 12:14
گاه چیزی را میخواهی و شدنی نیست. می خواهم ساده بنویسم. گاهی چیزی که میخواهی رسما وجود ندارد و اگر بخواهی به وجودش بیاوری عمری را از تو خواهد گرفت. بشود یا نشود. اما تو آن چیزی که "نیست" را میخواهی. و چون آن چیز نیست تو هم جان می کنی انگار که بودن تو هم به بودن آن بسته باشد. می شود عمری جان کند. غصه خورد گریه...
-
ترانه ی نیمه شب
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1396 01:16
City of stars are you shining just for me City of stars there's so much that I can't see who knows? is this the start of something wonderful and new or one more dream that I can not make true
-
and wait
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 21:49
Here, the fortunate ones through money or influence or luck might obtain exit visas and scurry to Lisbon. And from Lisbon to the new world But the others wait in Casablanca. And wait. And wait. And wait
-
نازنینم
دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 15:58
داشتم ترجمه می کردم طبق معمول وسطش پنچر شدم و پس سرمو خاروندمو چشامو خمار کردمو نق زدمو... پاشدم بستنی اوردمو زدم زیر آواز بعد دیدم خونه ساکته ظهر قشنگیه سیمین غانم می چسبه. خلاصه رفتم فولدر ایرانی قدیمی ها رو باز کردم و گوش دادم و خوندم که یهو یه ترک دیدم اسمش نازنینم بود. میخونه: نمی دونم نازنینم که کدوم حرف تو رو...
-
از فیلم ها و کتاب ها
یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 23:52
فیلم های مزخرف از کتاب های مزخرف بدترند. با اینکه از هر زاویه ای که نگاه کنی هزینه ی یک کتاب مزخرف بیشتر است. اگر بخواهی تمامش کنی وقتت را از یک فیلم بیشتر می گیرد، اگر خواستی بزنی جلو باید حواست را بیشتر بهش بدهی، چشم و چالت را بیشتر درمی آورد و حتی پولی هم که حساب کنی قیمتش از قیمت یک فیلم بیشتر است. تازه بعدش...
-
مجسمه
سهشنبه 29 فروردین 1396 19:48
اگر باید تبدیل به شی میشدم و حق انتخاب داشتم که چی بشوم، میشدم مجسمه، تزیینی و بی کاربرد. یک گوشه ای تنها می نشستم و به هیچ جایم نبود که بقیه وسایل پشت سرم چه اراجیفی می بافند. من به هرحال زیبا بودم و سرد و مغرور. با جایی به هرحال از جای بقیه بهتر. یک روزی بچه ی شر و شیطانی میدوید و بهم طعنه میزد و می افتادم پایین....
-
بوم
جمعه 25 فروردین 1396 10:16
زندگی ام مثل بوم سفید یک نقاش شده. همان هراس و همان سرگردانی و همان هیجان را دارم. دیروز همه چیز را مرتب کردم. من مانده ام و یک هدف. حتی توی قفسه ی کتاب هام دیگر خبری از دفترچه یا حتی یادداشتی اضافی نیست. من مانده ام و بوم. نوشته بودم: "برای هیچ چیز سرزنش نمی شوی چون این زندگی خودت است. هر جوری که میخواهی سپری اش...